ديفـال مستـراح
And God has the ability to cum over anything and anyone
شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵
the moment of true passion
بردنمون حسينيه پادگان واسه مراسم معارفه. آقا يک خر تو الاغی شده بود که بيا و ببين! سر گروهبانا رو گذاشته بودن بيرون، هيشکی نبود بالا سرمون تو سرمون بزنه، ملّت از کس و کون هم ميرفتن بالا پشتک ميزدن پايين! آخر کر کر خنده و اينا. يعنی ديگه هرکی هرچی دلقک بازی بلد بود انجام ميداد!
يکی اومد پشت تريبون برا معرّفی مراسم و بعدش قران خوند و اينا، بعدش دسته موزيک اومد آهنگ بزنه. شروع که کردن (اين مارش رو. با سوت زدمش که بدونين کدومو ميگم) يهو من ديدم آقا چه فاز منفی اي گرفتم! يعنی به جان خودم همچين بغضم گرفته بود که به زور جلو خودمو گرفتم که گريه نيفتم! يعنی تا اين حد فازم غم و غصّه شده بود! کنارم يه بچه اهوازيه نشسته بود که هم تختيمه. تخت زير من ميخوابه. يه نيگا کردم ديدم اين بيچاره از من بدتره! چشاش شده بود دو تا کاسه اشک! گفتم "ببينم توأم فاز منفی گرفتی؟ من شدم اند غم و غصّه!" طرف اصلاً نتونست حتّی جوابمو بده. فقط سرشو تکون داد يه فحشيم داد به اينا که من نفهميدم اصلاً چی گفت.
بعد اين آهنگ گل پامچالو زدن ديگه از اين فاز در اومديم دوباره کس خل شديم اوضاع مرتّب شد. نشستم فکر کردم ديدم خداوکيلی حق داشتيم فاز غصّه بگيريم. الان چه جسمی چه روحی سخت ترين دوران زندگيمونه، اون مارش اوّليه هم مال دوره بچگی مال چهار پنج سالگيمونه. خوش ترين و راحت ترين دوران زندگيمون بود اون موقع. اين تفاوت، اين تغيير از کيری ترين حالت به شيرين ترين، آدمو قشنگ پشت و رو ميکنه.
خلاصه آدم تو اين خدمت چيزايی ميبينه بس غريب!
جمعه، دی ۰۸، ۱۳۸۵
سربازی خوب نيس. يعنی هرچی باشه، دلخواه نيس. وقتيه که ميشه به هر شکلی صرفش کرد جز مسلّماً به اين شکل کيری... سرگروهبان ها و افسرا از توهين و تحقير اصلاً فروگزار نميکنن مادرجنده ها. اذيت جسمی و روحی تا دلت بخواد داره. بشين پاشو... دری وری... همه چی. ولی يه چيزای قشنگی داره که خداوکيلی ديوونه ات ميکنه. همه غريبين. همه. چه اونی که خونه اش پشت پادگانه، چه کسی که از بوشهر پا شده اومده. اين درد غريبی بدجور با هم مهربونتون ميکنه. يه مهربونی کاملاً حيوانی خالصيه که هيچ وقت هيچ جا شايد نديديش. وقتی هم خدمتيت که حتّی اسمشو نشنيدی اسمش تو نگهبانيای 3 روز تعطيلی در نمياد و ميره 3 روز پيش خونواده اش، از خوشی قشنگ کس خل ميشی! يا 2:30 بعد نصف شب وايسادی سر پست نگهبانی، از زور سرما بواسيرت ميخواد بزنه بيرون، يارو مياد رد شه، دو تا تيکّه بيسکويت داره يکيشو تعارف ميکنه بهت... آقا چی بگم. تا نباشی اونجا نميفهمی چی ميگم.
اين پست رو 4 بار نوشتم و پاک کردم. نميخوام شبيه دفتر خاطرات بشه. دليلی نداره. همچين قصديم ندارم. شايد تيکّه های کوچيک يا چيزايی که بخوام رو از سربازی و اينا بنويسم.
خوب. منم مثل يه مشت جوون دول به دست ديگه رفتم خدمت سربازی. دفاع از جان و مال و ناموس ملّت (حالا اینکه چه خواری گاييده ميشه از ملّتی که جان و مال و ناموسشو بسپره دست کس مغز آدمی مثل من، بماند.)
ديگه از اين به بعد فقط آخر هفته ها ميتونم بنويسم. اونم اگه نگهبانی نخوره به نامم، اگه بفرستنمون خونه، اگه جريمه نشيم، اگه اردو و اينا نباشه، اگه زن (يا احياناً دوست دختر) جناب سرگروهبان پريود نباشه، و خلاصه هزار اگر و امّای کس شعر ديگه. به هر حال اینجا فعلاً تعطيلی بردار نيست. فقط احتمالاً چيزايی که مينويسم عوض ميشه يه خورده، که اونم نميتونم کاريش کنم. چون وقتی از صبح تا شب تو يه همچين محيطی باشی، خواه ناخواه مغزت گاييده ميشه. مغز منم به همچنين.
شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۵
اينطور که بوش مياد، تو اين بازی اي که الی و مکابيز بنده رو توش دعوت کردن، بايد چيزايی رو بگم که در حالت عادّی نشه از تو نوشته های وبلاگيم فهميد. حقيقتاً کار سختيه، چون تو این وبلاگ من غالباً چيزای شخصیمو نوشتم. شايد بعد از خوندن اين 5 مورد، عملاً هيچ اطّلاعات جديدی به گنجينه معارفتون اضافه نشه. گفتم که اگه خورد تو ذوقتون فحششو به من ندين!
به هر حال سعی ميکنم در عين جوگير نشدن و نريختن کس و کونم رو دايره، پنج مورد از خودم بگم :


1) از بچگي عاشق توت فرنگی تازه بودم و خامه. رو همين حساب تنها رويای کودکی من، اين بود که شاه بشم، يه تغار گنده پر از خامه بگم بيارن برام با يه ظرف پر از توت فرنگی، منم بشينم يه وری کونمو کج کنم با پر طاووس بادم بزنن، منم توت فرنگيا رو بزنم تو خامه و بخورم. (فکر کردن به هر گونه تشابه اين رويای معصومانه با تصاوير اروتيک خامه و توت فرنگی دار رو توهين مستقيم به شخص خودم تلقی ميکنم! شوخيم ندارم!)

2) من به شدّت هيزم. هيزی کردن عادتيه که تحت هيچ شرايطی نميتونم از خودم دورش کنم. حقيقتاً دوست دارم زير و بالای دختر مردم رو ديد بزنم! (البته نه ديگه به صورت بيمار گونه ها! صرفاً در حد فکر کردن به اينکه فرضاً "سينهء فلانی چه خوش حالت شده ماشالله هزار ماشالله!")

3) من - برعکس اونچه ممکنه به نظر بياد - خيلی کون گشادم. هيچ کاری رو واقعاً دنبال نکردم. موسيقی، درس، هنر های ديگه... هيچی. اگر هم کاری بوده که دنبالش رو گرفتم، حتماً يا انقدر آسون بوده که از من کون گشاد هم بر ميومده انجامش، يا زور بابا ننه بالا سرم بوده، يا پول مول توش بوده و منم محتاج پول بودم که انجامش دادم.

4) استعداد عجيبی در جذب آدمايی دارم که ازشون متنفّرم! زندگيم پره از رفقايی که بد فرم ازشون بيزار بودم و ناجور رو اعصابم بودن! خوشبختانه از اون آدمايی نيستم که خودشون رو ملزم به ادامه هر رابطه اي ميدونن. تو بريدن رابطه هایي که دلچسب نباشن ديگه استاد شدم.
(توضيح برای جلوگيری از سوء تفاهم : در حال حاضر با کمال خوشوقتی، چنين دوستانی ندارم. واقعاً ندارم.)

5) سالها سعی کردم وانمود کنم که جنسيت و ظاهر آدما هيچ تأثيری رو من نداره. ولی حقيقتش اينه که اگه تو يه جمعی باشم و بين هم صحبتی با يه پسر و يه دختر (با درجات مساوی از لحاظ خوشايند بودن) مخير به انتخاب باشم، بدون شک ميرم پيش دختره! در حقيقت مدّتهاست که ديگه تو اين يه مورد ترجيح ميدم خودمو (و همينطور طرف مقابلمو) گول نزنم. (رفقا لطف ميکنن و به اين ويژگی من ميگن "کس ليسی". ok... no problem!)



و پنج نفر من... به هر حال من دوست داشتم در مورد don sifon ، شهباز ، الی ، مکابيز و دخترک بدونم. که با توجّه به اينکه مکابيز و الی قبل از من نوشتن، به جاشون مرجان و ho-z رو معرّفی ميکنم.
miracle : just a little bug in creation
"در روايات است که حضرت رسول (ص) در آفتاب، سايه نداشتند... "


- "سيره النبی ، علّامه طباطبايی"


تفسير روايت : بنده خدا programming اش مشکل داشته، shadow ها رو درست render نميکرده. قراره تو ورژن های جديد تر، خداوند متعال اين bug رو از حضرت رسول (ص) برطرف کنند.
جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵
هيچ دقت کردين چه رقابتی افتاده بين مجری های مذکّر تلويزيون، تو هر چه بيشتر خاله زنک بودن؟ ديگه يه وقتايی به جاهای باريک ميکشه کارشون! جديداً ديگه هر کدومو ميبينم احساس ميکنم کونيه!
پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۵
chekkkkkaaaaaar mekkoni?!
آبجی های عزيز من به طرز سامورايی واری مخلصتونم! يعنی بدفرم! چی بگم ديگه... اين چند روز بد جور مرام چپون شدم! اين همه مرام و اينا به قول گفتنی "در باورم نميگنجد!".
سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵
نود، فوتبال، و يک بحث جدّی زبان شناسانه
وقتی يه نفر نه وقتشو داره نه حوصله شو که بشينه ليگ برررررتر فوتبال ايران رو تماشا کنه، ديدن همين برنامه نود خودش خيليه. يه چيزايی هست که خيلی واسم جالبه بدونم:
يکی اينکه اين فيروز کريمی جدّاً انقدر از ايفای نقش مليجک خوشش مياد؟ يکی ديگه اينکه اين بازيکنای فوتبال تو مملکت ما چرا همگيشون وقتی ميخوان برينن رو بازیکن حريف، به گزارشگره ميگن "نميشناسمش! کدومو ميگين؟" (ريدن شيث رضايی رو مقداد قباخلو. جالبه که اين دو تا پارسال با هم همبازی بودن!) يعنی هيچ مدل ريدن ديگه اي بلد نيستن؟ يکی ديگه اينکه نشون دادن مراسم تشييع جنازه يه بازيکن متوفی چی داره که هر کدوم از بازيکنای ليگ برتر و دسته يک که ميميرن، اينا عينهو خاکسپاری خمينی با مارش عزا از نود پخشش ميکنن؟ خوب بابا براش يه دقيقه سکوت تو بازيای ليگ بذارين دیگه! اينی هم که مرده، يه آدمه مثل بقیه. نشون دادن تشييع جنازه اش به چه دردی ميخوره؟!


پ.ن 1: تعليق فوتبال ايران هم برداشته شد. دلم واسه اين لژيونر های بدبخت ميسوزه که تو اوج مسابقه های باشگاهيشون، بايد بيان تو همچين مسابقه های تخمی اي شرکت کنن. باز دوره های قبل ميشد اميدوار بود که بهترين بازيکن آسيا بشن. الان که ديگه بهترين بازيکن آسيا رو فقط از ميون بازيکنای داخل خود آسيا انتخاب ميکنن. ديگه هيچ انگيزه اي برا اين بنده خدا ها نميمونه که بکوبن بيان تا اينجا.

پ.ن 2 : آقا من دلم ميخواد به جای اصطلاح "ريدن به..." از ترکيب "ريدن روی..." استفاده کنم. حقيقتش امروز کلّی غور و تفحّص کردم، ديدم وقتی ميگی "به" طرف ريد، حس افقی بودن اين عمل به ذهن متبادر ميشه. در حالی که اصولاً آدم بدون دخالت دست (و البته در حالتی که مدفوع نرمال باشه)، نميتونه افقی برينه. يعنی این حرکت اصولاً عموديه. که طبعاً تو حالت حرکت عمودی مدفوع، فقط ميشه "روی" يه چيز ريد. نه "به" اون چيز. خلاصه همين ديگه... اينه.
دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۵
امروز با رفيقم رفته بوديم انقلاب کتاب بخريم. همينجوری راست کرده بوديم کتاب بخريم خوب! رفتيم اين کتاب فروشی "نيک" که کامپيوتر داره و ميشه سرچ کرد کدوم کتاب هست کدوم نيست. يه جوونکی وايساده بود مثلاً اپراتور کامپيوتره بود. چار پنج تا کتاب گفتيم، کونش پاره شد تا يه دونه شو پيدا کنه. آخرشم خودم هرچی ميخواستم پيدا کردم. به يارو ميگم کتاب "بادبادکباز" رو داری؟ کلّی خودشو گاييد، آخر گفت "بادبادک باز" (badbadak e baz) رو نداريم. رفيقم بهش گفت "خاطرات پس از مرگ" رو دارين؟ يارو گفت نه. برين کتاب فروشی بغل دستی، کتاب فروشی جيحون. اونا از اين کتابا دارن.
آقا ما رفتيم اونجا، ديديم از اين کتاب فروشيای خالخال پشميه! از اينا که کتابای تخمی کس شعر دارن. از اينا که ديگه end کتاباشون، کس شعرای پائولو کوئيلوه. يه دافی اونجا بود زود خودشو انداخت جلو که "بفرمايين؟ چی ميخواستين؟" من گفتم خاطرات پس از مرگ رو دارين؟ دختره گفت اونو نداريم، ولی يکی ديگه داريم مثل اونه! آقا ما گفتيم مگه استامينوفنه که ساده و کدئين داشته باشه!؟ دختره ی کس مشنگ گفت اين اسمش سفر به سرزمين ارواحه! به کمک هيپنوتيزم و اينا... که من گفتم بابا چی ميگی؟! اين که ما ميخوايم رمانه!!! اين ابله خيال کرده بود از اين کتاب کس خليای سفر به سرزمين ارواح و مديتيشن و اينا ميخوايم!
ملّت کس خل شدن به جان خودم!
یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵
practical philosophy 6
"ان دماغ" مصداق بارز بسياری از آدم هاس. کوچيکه، حقيره، حال به هم زنه، به شدّت بهت ميچسبه و به اين راحتی ها ول کن ات نيست. ولی خوب... هر وقت که بخوای، يکيش دم دستت هست که بتونی با بازی کردن باهاش وقتتو پر کنی.


پ.ن (به علّت نبود ID يا وب پيج، اينجا مينويسم) : والّا سعی کردم ان دماغ کسی نشم. ولی آره. ان دماغ هم بودم. چرا که نه!؟ کونم گرد تر از بقيه اس؟ چشام آهوييه؟! خاطرخواه زياد دارم؟!
شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵
آستين کوتاه و سياه زمستون
کس کشا تو تلويزيون نوشته بودن "ارتباط مستقيم با مرکز کردستان". يارو هم مثل چی شعار ميداد که آره ملّت شرکت کردن و صفوف به هم فشرده و از اين کس شعرا! بعد يهو ديديم ملّت شريف کردستان همگی با آستين کوتاه (!!!) وايسادن به رأی دادن. آی فاز داد! آی خنديديم!
جمعه، آذر ۲۴، ۱۳۸۵
بيشتر از ده دفعه "Fgith club" رو ديدم.هر دفعه هم از توش چيزای تازه اي در آوردم که قبلاً در نياورده بودم. هر دفعه هم به خودم ميگم اين سگ صاحاب بهترين فيلميه که به عمرم ديدم!
Bond... James Bond
Q : What would be dummer than watchin a super sexy superman, ridin a super car, successfully killin almost every enemy and fuckin almost every woman taller than 170 and sexier than our neighbour's daughter in a movie?

A : Payin money buyin ticket for such a crap.

Q : And what'd be dummer?!

A : Payin for your girlfriend's ticket too!
چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۵
مجری تلويزيون (در حال پشتک زدن جلوی فرد مصاحبه شونده) : با کلمه 24 آذر يه جمله بسازين!

فرد مصاحبه شونده (بعد از کمی تفکّر) : والّا من که نميدونم 24 آذر چه خبره... عجالتاً محض احتياط کــــسّ ننه ات!
good old times
ظاهر و استايل ويندوز از زمان ويندوز 98 به اين طرف به نظر من نه تنها بهتر نشده، بلکه هر روز کيری تر از ديروزشه! دکمه ها و آيکون های کوچيک و بيريخت windows Me ، استايل گوگوری مگوری منگل پسند Xp، حالام اين پکی که دادن واسه تغيير دادن استايل ويندوز Xp به ويندوز ويستا. تغييرش که ميدی يه مشت امکانات مزخرف و بی فايده مياره برات که فقط جلو دست و بالتو ميگيرن، و امکانات خيلی ساده و کار راه بنداز قبلی رو انقدر از دسترست دور ميکنه که اعصابت قشنگ ريده مال ميشه! من که کماکان با اينکه ويندوز Xp دارم، ولی با همون استايل 98 کار ميکنم. خيلی بهتره.
سه‌شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۵
practical philosophy 5
آدمايی که اوّل اسمشونو تو انگليسی با capital مينويسن، احتمالاً خيال ميکنن خيلی مهمّند. مثل من. کسانی هم که ورميدارن اوّل اسم اون قبليا رو پاک ميکنن و جاش حروف کوچيک ميذارن، احتمالاً ميدونن که طرف همچين گوزی هم نيس. مثل اين سيستم ثبت کامنت blogger.


----------------------

پ.ن (هيچ ربطی هم به مطلب نداره) : جالبه... نه به خدا اعتقادی دارم، نه به هيچ چيزی ماورای مادّه و ملموسات. ولی تو ختم پيرمرد، واسه شادی روحش فاتحه خوندم. خودم هنوز موندم توش.
دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۵
يه طورايی هوس کردم يه جوری سر به نيس شم...

- رضا موتوری

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵
يک تحقيق بسيار جدّی زبان شناسی
هيچ دقت کردين بعضی کلمه ها اصلاً حال ميده با هم گفتنشون؟ مثلاً آدم مياد کل پتره اي چن تا اسم بگه، ميگه "حسن، تقی، نقی". هيچوقت حال نميده بگی "حسن، حسين". با اينکه شبيه همن ها! ولی "حسن" و "تقی" با هم ميان.

حالا يه سری فحشا هم همينطورن. آدم حال ميکنه با هم بگه. مثلاً "کسّــکش مّــادرجّنده"! (رو ميم و جيم تشديد باشه). يا "پدرسگ حمّال!" يا "پدرسگ بيشرف!" يا "جاکش ديّوث!" (مثلاً "پفيوز" و "ديّوث" با اينکه تقريباً هم وزن و هم قافيه ان، با هم هيچوقت نميان. اصلاً فاز نميده).
خلاصه همين ديگه. بيشتر از اين به ذهنم نرسيد.
جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۸۵
اين تبليغات کانديدا ها شروع شده، آدم چيزای فضايی ميبينه! امروز يه ميدون ديدم وسطش يدونه از اين مجسّمه ها بود که يه پاسدار بود يه تفنگ دستش گرفته بود. (زدم کس خوار جواد خيابانی با اين جمله بنديم!!! منظورم اينه که مجسّمه يه پاسدار تفنگ به دست وسطش بود.)
خلاصه يارو کانديداهه پايه مجسّمه رو پر اعلاميه کرده بود اومده بود بالا، يه دونه هم چسبونده بود در کون پاسداره! به قول علی گندهه "صحنه را ديدم". کلّی فاز داد به جان خودم.



پ.ن : آقا راستی از پست قبلی بی زحمت برداشت های عاشقونه خال خال پشمی نکنين. رفاقت آقا! رفاقت!

----------------------------------


آقا برين تو وبلاگ ho-z ورژنی از "قصّه امير" سياوش قميشی رو که تو بلاگش گذاشته، دانلود کنين! من قبلاً اين ورژن قديميشو نشنيده بودم! اون تيکّه که ميگه "نميدونه همين امشب خدا مهمون اميره" جدّاً خيلی بهتر از ورژن جديدشه. فقط نميفهمم چرا تو اجرای جديد اينطور عوضش کرده؟!
پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۵
bye dude
گاهی بد جور دلت ميسوزه واسه چيزايی که ميشد خيلی زود تر و بيشتر به دست بياری و نياوردی. جدّاً فکر نميکردم رفاقتت انقدر حال بده بهم. به هر حال... اميدوارم دنيا واقعاً انقدر کوچيک باشه که بشه دوباره ديدت.
اين روزا "ای ايران" رو که از راديو ميشنوم، انگار سيخ تو مغزم ميکنن! حالا اين درست که اصولاً همه چی يه جورايی به تخم چپمه، ولی اين يه موردو ديگه کم آوردم به جان خودم!
سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵
به مناسبت ولادت امام هشتم (با کمی تأخير)
من ميون امامان معصوم (!) به 3 تا امام ارادت خاصی دارم. امام حسن، امام رضا و امام علی النقی.
اوّلی چون خدا وکيلی هيچ کاری اگه نکرده، حال و حولش رديف بوده. دوّمی چون مولای عرق خوراس (توضيح در پ.ن)، سوّمی هم چون طفلک بود و نبودش عملاً فرقی با هم نميکنه. صرفاً به نظرم به خاطر هم قافيه بودن با امام قبليش (محمّد تقی) امامش کردن که تو مهد کودک که ميخوايم شعر دوازده امامو حفظ کنيم (توضيح در پ.ن 2) خوشگل باشه.

---------------

پ.ن : آقا تعارف که نداريم! انگور مسموم يعنی چی آخه؟! سم رو بايس تو يه چيز تلخ بريزی که طرف بخوره حاليش نشه ديگه! به فرض هم اگه سمّش بدون مزّه بوده، امام معصوم عالم به غيب رو صرفاً ميتونی مستش کنی که ندای غيب رو بشنوه و باز به تخمش بگيره و سمّو بخوره! (تصوّر کن جبرييل اومده داره خودشو پاره ميکنه که "بابا نخور لاکردارو!" اينم ميگه "ريز ميبينم! برو با بزرگترت بيا!")


پ.ن 2 : "... نهم محمّد تقی / دهم علی النقی / يازدهم عسگری از عيب و نقصان بری... الخ"
یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۵



ديشب از زور خستگی خوابم نبرد. نشستم تا صبح ساعت 6:00 يه سری کارتون رو که خيلی وقت بود داشتمشون ولی فرصت نکرده بودم تماشا کنم، ديدم. اسمش هست "cowboy bebop". خيلی حال کردم! از اين anime های ژاپنی توپ بود. موزيکشم خيلی خداس! خصوصاً تيتراژ آخرش که يه خواننده ژاپنی ميخونه به اسم May Yamane. اسم آهنگشم هست "The real folk blues".
خلاصه بسی فاز داد تا صبح کارتون ديدن. بماند که تا خود 1:00 بعد از ظهر عملاً خواب بودم.
شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵
بعله. به سلامتی استقلال جناب صمد مرفاوی تو تخمی بودن به پرسپوليس علی دنبه سور زده! ديگه رسماً اوت دستی شده تاکتيک. واقعاً يعنی اين تيم هيچی نداره که بايد دو تا گل رو اوت دستی بزنه؟ جدّاً خدا رو شکر که فعلاً حق شرکت تو جام باشگاه های آسيا رو نداريم، وگرنه ديگه معلوم نبود چه افتضاحی به بار بياد با کثافتکاری اين ابله رو نيمکت.