ديفـال مستـراح
And God has the ability to cum over anything and anyone
یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۲
بچّه که بوديم زياد پيش ميومد سر صف تو مدرسه بهمون بگن شعار بديم. مام نميداديم. يه الله اکبر ساده رو جوری شل ميگفتيم که ناظم مجبورمون ميکرد دوباره بگيم. هر بار شل تر از بار قبل. 
ولی آخوندا کسکشا خوب بلد بودن ازمون شعار بکشن. همون اوّل آخونده ميومد ميگفت از صف اوّل تا پنجم بگه "آمريکا در فکر چيه؟" از صف پنجم تا آخرم بگه "ايران پر از بسيجيه". و اينجوری بود که هر نصفه ی مدرسه در تلاش واسه اينکه صداش از اون يکی نصفه ی مدرسه بيشتر بشه، جوری هوار ميکشيد که بواسيرش ميزد بيرون. تو اون لحظه اصلاً اهمیتی نداشت که بهمون گفتن چی بگیم. مهم این بود که "گروه ما" صداش بلند تر باشه. جالب ترش این بود که اون آخوند خوارکسده اصلاً حتّی نگفته بود مسابقه ایه این عربده ها یا اون گروهی که صدا عر عرش بلند تره، قراره گه خاصی بدن بخوره. خودمون بودیم و توهّم رقابت.

الان که گاهی دعواها و يقه چاک دادنای طرفدارای برندهای مختلفو ميبينم، ياد حماقت اون روزامون ميفتم. جنگ طرفدارای اپل و سامسونگ... کوکا و پپسی... کنون و نيکون... بی ام و و آئودی... هرچی. کمپانيا جنگ زرگريو راه ميندازن و ميشينن به تماشای مصرف کننده ی نئاندرتالی که احساس ميکنه با جر دادن خودش در راه کوبيدن يه محصول و تبليغ يه محصول ديگه، داره تو يه جنگ صليبی مدرن پرچمداری ميکنه. ته تهش که نگاه کنی، مدیرا و صاحبای کمپانيهای عظيمی رو ميبينی که بالای تريبون وايسادن و دارن تو دلشون به بچه شامپانزه هايی که اون پايين دارن خودشونو جر ميدن ميخندن.

سه‌شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۲
هر روز صبح کلّه ی سحر تو اتوبان واسه اينکه خوابم نبره پشت فرمون آواز ميخونم. همين آواز خوندنه بدتر خسته ام ميکنه. ولی اگه نخونم، خوابم ميبره. اينه که ميخونم و خسته تر ميشم ولی مجبورم ادامه بدم. هر صبح وقت این عر عر آواز خوندن، ياد یه داستانی میفتم که بچّگیم تو کیهان بچّه ها خونده بودم. یاد یه صحنه ش که سرخپوستا قهرمان داستانو مجبور کردن رقص مرگ بکنه تا جون داره و هر جا از شدّت خستگی افتاد، بکشنش. 

یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۲
شرکت جديد رو پدرزن معرّفی کرد. يعنی منو به اونا معرّفی کرد. مدير عاملش يکيه مث بقيه ی مديرايی که اينجا ميبينی. سلمونيشو رو سر کچل مردم ياد گرفته و حالا تنها سؤالی که به ذهنش ميرسه از آدمی که ميخواد استخدام کنه بپرسه اينه که چی شد ارشد نخوندی؟ يعنی بای ديفالت ارشد باس بخونی. همون جور که بعد از دبستان ميری راهنمايی دبيرستان، ارشدم باس بخونی. که چی؟ که بعد از نود سال درس خوندن بيای صفر کيلومتر بشينی اينجا کس موش چال کنی. حالا مهم نيس. تخمم. بردنم نشوندن تو يه دفتری تو کارگاه کنار يه مهندس هم سن و سالم که یه مدّت مثلاً training انجام شه بعد ببينن کجا ميتونن بتپونندم. تپوندن بهترين وصف حال استخدام شدن منه. پروژه تو عمليات تکميليه. نصف مهندسای خودشونم اضافين. منم قراره برم بشينم يحتمل نون مفت بخورم. و بر عکس اون چه دوس دارم به خودم تلقين کنم، اين نون مفت خوردنه همچين هم ناخوش آيند نيس. پروژه دولتيه، همه ميخورن، چرا من نخورم؟ به همين تباهی. کسشر. 
این مهندسه هم حرف نميزنه. از سنگ و علف صدا درمياد، از اين درنمياد. منم که کلّاً پرت. حتی نميدونم چی باس بپرسم چيو باس ياد بگيرم. اينم ميشينه جلوم پشت ميزش بی صدا. بی حرف. گاهی پا ميشه ميره يه چايی واسه خودش مياره و حتی يه بفرما نميزنه. ميخوام بگم يعنی در اين حد بی صداس. قراره من از اين چيز ياد بگيرم. چی ياد بگيرم؟ گه ياد نميگيره آدم اينجور. 
ميرم برا خودم تو کارگاه ول ميچرخم لا دس و بال کارگرا و اوستا کارا. مثلاً ميخوام با کار آشنا شم. کسشر. 
پسره هم که شرکت قبليه همکارم بود و به شدّت رو اعصابم رژه ميرفت احساس ميکنه رفيقيم. همه ی آخر هفته ها رو زنگ ميزنه که بريم بيرون بريم جاده بريم قليون. منم میپیچونمش هر بار. چه ميدونم والّا.

شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۲
من طاقت تعامل اجتماعی ندارم. نرینم با این کلمات قلمبه! نه. حواسم هست. تعامل... معاشرت... حالا هرچی. مث آنتروپی ميمونه. از يه حدّی که ميره بالاتر، به گا ميرم. ارتباطم با بقیه با محيط از اون سطح که بيشتر شه، ميزنه مغز و معده و روده و همه چيمو ميگاد. آدم گند دماغ و چيزی هم نيستم. خيلی هم خوش مشرب و بگو بخند و جنده ام اصلاً. ولی کشش معاشرت مدام و طولانی ندارم. خصوصاً خونوادگی. اصولاً هیچ وقت آدم معاشرت فاميلی نبودم. آدم "خواهش ميکنم قربان شما لطف شما کم نشه بابا اينا خيلی سلام رسوندن بله بله سلام به دوستان برسونين ای بابا شما که هيچی نخوردی به خدا خيلی خوردم دست شما درد نکنه ايشالّا به خوشی و شادمانی" نيستم. میزنم خودمو آخر ناکار میکنم میرم. حالا الان ميگم، باز يکی مياد يه کاره مينويسه که تو دوباره دو روز با فک فاميلت بودی خيال کردی عن خاصی فلان. کيرم. بيا بگو يه وقت تپه ی نريده نمونده باشه کف زمين. 
هر سری که ميفتم تو اين دايره ی معاشرت با فاميل، حتی با اون دسته از فاميل که دوسشون دارم و خوشايندن و فلان، بعد دو روز به رابينسون کروزوئه حسودی ميکنم. قشنگ دلم سکوت میخواد بعدش. یه سری دلم سکوت میخواست به زبونم آوردمش، زنم شاکی شد ناموسمو گایید خیلی ملو. الان دیگه به زبون نمیارم البته. والّا به خدا. چه کاریه؟ همین در انزوا روحم را چیز. ولش کن اصلاً.
سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۲
یعنی جنایتی که هوندا صد و بیس پنج و پراید در حقّ فرهنگ این ملّت کردن، مغول و عرب نکرد.