همش دوازده ساعت مرخصی دارم. اين چند روز خداوکيلی فرصت فکر کردنم نداشتم. اردوگاه بوديم. يه سری چيزا رو پس فردا مينويسم. فقط همينقد بگم که پنج روز بود خودمو تو آينه نديده بودم، صورتمو نشسته بودم، شب تو چادر خوابيده بودم، روز تو کوه و کمر تا خط الراس کشيده بودم بالا تا خط القعر غلت زده بودم پايين، پتوی کيری سربازی رو لوله کرده بودم به چه خفّتی چپونده بودم رو کوله پشتی، تو اون سوز سرماا نصف شب گشت زده بودم... پنج روز بود کونم آب نديده بود (اون آبو نميگم جاکش! منظورم اون آبيه که کون گهيتو باهاش ميشوری!)، پنج روز بود دلم لک زده بود واسه ديدن شصت پام! دلم لک زده بود واسه شنيدن تخمی ترين موسيقی (فکرشو بکن انقد تو کف موزيک باشی که با شنيدن زيارت عاشورا حال کنی!!!)
خلاصه آقا ما اين هفته تمام وقت زير کار بوديم. هرچند به قول استيو مک کوين تو صحنه آخر پاپيون: "حرومزاده ها من هنوز زنده ام!"
پ.ن : تو اين پنج روز، هر دفعه که کون گهيمو با دستمال کاغذی پاک کردم، فحش زير شورتی دادم به هر الدنگی که تو اون لحظه نشسته سر توالت فرنگی و به دردای تخمی فلسفيش فکر ميکنه. عقده اي بدبخت هم خودتی!
خوشم اومد ريدي به اونايي كه دردشون بيدردي و اسمشو ميذارن درد فلسفي ... درد بي دردي علاجش آتش است.
delam barat sookht ! yeki ham zadi to in dard haye filsoofane ke kolli bash hal kardam !!