ديفـال مستـراح
And God has the ability to cum over anything and anyone
دوشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۵
به نظرم گه ترين سکس ممکن (البته اگه انال سکس زوری با يه دختر 17~18 ساله دول نديده رو فاکتور بگيريم)، سکس با کسيه که تموم مدّت ماجرا منتظره که کی ارضا بشی و بغلش کنی و "عزيزم دوست دارم..." و از اين کس شعرا تحويلش بدی.
خداوکيلی من به شخصه کسيو که بعد ارضا شدنم دوباره شروع کنه به turn on کردن من، ميذارم رو سرم حلوا حلواش ميکنم!



پ.ن: ايده اين پست موقع ديدن يه پورنوی ايرانی home made به ذهنم رسيد. از اين فيلما نبود که يارو يواشکی از دوست دخترش فيلم گرفته و يه دختر چاق کار نابلد بیریخت و يه پسر حشری لق لقو توش باشن. خداييش به عنوان يه فيلم آماتور، چيز توپّی بود. خصوصاً که دختر تو فيلم بعد اينکه طرف ارگاسم شد، يه دور ديگه شروع کرد يارو رو راه انداخت. من خداييش با اين موردش خيلی حال کردم.

پ.ن 2: بی تعارف ميگم آقا بد جور تو کفم! يعنی اصلاً آشنا و غريبه حاليم نميشه! از آخرين باری که دستم به يه دختر خورده يه ماه و خورده اي ميگذره. آخرين سکس که ديگه به تاريخ پيوسته فکر کنم... خلاصه از همينجا اعلام ميکنم من ناموس پاموس حاليم نيس! خودتون مراقب خودتون باشين.
practical philosophy 8
دنيا پره از آدمايی که واسه شروع کردن صحبت، به جای حرف زدن از گرمی و سردی هوا يا کون و کپل دخترای مردم، ميتونن از دندون دردی که سه روزه دست از سرشون ورنداشته حرف بزنن.
شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۵
the moments of true passion 3
پنجشنبه به جای رژه رفتن سر صبحگاه، گفتن مراسم سينه زنی داريم. يه درجه دار اومد يه نوحه خوند انقد قشنگ بود که نگو! يه آهنگ فولکلور بود، يارو هم به همون سبک خوندن آهنگای فولکلور، نوحه میخوند. انقد اين آهنگ قشنگ بود... انقد اين آهنگ قشنگ بود که منی که نه امام حسين و حضرت عبّاس میشناسم؛ نه اصلاً اين کس شعرا برام مهمّه، بغضم گرفته بود!
کس خل شدم به جان خودم...

پ.ن: آقا من اين چند وقت روحيه ام عاليه ها! جدّی می گم. يه وقتيم اگه از چيزای کيری اينجا میگم، چس ناله نيس. صرفاً می گم که خالی شم. خلاصه منظور اينکه دل ناگرون نباشين. آی ام هنگين آن باديز!


پ.ن 2: ميگم بيا يه برنامه اي بذار، فارسی دانيش اوغلان. تو که آبروی ما رو گاييدی با اين انگليسی نوشتنت آدم حسابی!
the moments of true passion 2
هفته پيش يه روز عصر به خط شده بوديم بريم شامگاه. دسته موزيک هم جمع شده بودن که برن برا مراسم. يکيشون يدونه از اين ماسمولنگا که شبيه شيپوره (اسمشو نميدونم ساکسيفونه؟ ترومپته؟ حالا هرچی) دستش بود يه چيزی میزد. يه لحظه ديدم داره موزيک متن فيلم پاپيون رو ميزنه! آقا انقد فاز داد... انقد فاز داد... يعنی من قشنگ کس خل شده بودم! خيلی لحظه خفنی بود. يعنی واقعا لحظه خفنی بود.
جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵

الان دن سيفون نشسته کنارم، تو يه کوچه تو ماشينش (اينو خودش گفت بگم که بدونين ماشين دار مايه داره!)، دارم با لپ تاپش اين کس شعرا رو مينويسم. نيم ساعت ديگه هم باس برم پادگان. زندگی اي داريم ما...
پ.ن از دن سيفون: البرز کس می گه. از مغز یه کماندوی کچل بیشتر از این بر نمی آد. اصلا این بابا حق نداره از دیوار مستراح که یه رسانه ملیه، سو استفاده تبلیغاتی برای دوستاش بکنه. مرتیکه بورژوا.

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۵
همش دوازده ساعت مرخصی دارم. اين چند روز خداوکيلی فرصت فکر کردنم نداشتم. اردوگاه بوديم. يه سری چيزا رو پس فردا مينويسم. فقط همينقد بگم که پنج روز بود خودمو تو آينه نديده بودم، صورتمو نشسته بودم، شب تو چادر خوابيده بودم، روز تو کوه و کمر تا خط الراس کشيده بودم بالا تا خط القعر غلت زده بودم پايين، پتوی کيری سربازی رو لوله کرده بودم به چه خفّتی چپونده بودم رو کوله پشتی، تو اون سوز سرماا نصف شب گشت زده بودم... پنج روز بود کونم آب نديده بود (اون آبو نميگم جاکش! منظورم اون آبيه که کون گهيتو باهاش ميشوری!)، پنج روز بود دلم لک زده بود واسه ديدن شصت پام! دلم لک زده بود واسه شنيدن تخمی ترين موسيقی (فکرشو بکن انقد تو کف موزيک باشی که با شنيدن زيارت عاشورا حال کنی!!!)
خلاصه آقا ما اين هفته تمام وقت زير کار بوديم. هرچند به قول استيو مک کوين تو صحنه آخر پاپيون: "حرومزاده ها من هنوز زنده ام!"

پ.ن : تو اين پنج روز، هر دفعه که کون گهيمو با دستمال کاغذی پاک کردم، فحش زير شورتی دادم به هر الدنگی که تو اون لحظه نشسته سر توالت فرنگی و به دردای تخمی فلسفيش فکر ميکنه. عقده اي بدبخت هم خودتی!
جمعه، دی ۲۹، ۱۳۸۵
ديدی يه وقتی خواب خوب ميبينی وسطش بيدار ميشی دوباره ميخوابی که ادامه شو ببينی، ديگه اونو نميبينی؟ (در جمله پيشين، خوار فعل "ديدن" گاييده شده. تشکّر.) آره... حالا من ديشب خواب بودم خواب ديدم دارم يکيو حسّابی ميکنم! يعنی اصلاً خدا! وسطش فهميدم دارم خواب ميبينم، از ترس اينکه گه بزنم به خودم زود بيدار شدم. ديدم البرز کوچيکه سر فراز وايساده آماده شلّیک. يه کم نشستم تو جام که بخوابه، بعد من بخوابم. آقا تا خوابيدم دوباره ادامه ماجرا رو ديدم! باز زود بيدار شدم. ای خدا حالا چه گهی بخورم؟! اين همه وقت تو خونه از اين خوابا نديديم، حالا وسط اين بيابون من بتّرکونم تو شورتم کی حالشو داره بره حموم کلّه صبح؟! کی حال داره شلوار ملوار بشوره؟! بکش بيرون از ما جون مادرت!
باز خوابيدم... و خداوند داگی استايل را آفريد...

هيچی ديگه. ديدم اين طوری بخواد بشه من صبح به گا ميرم. نيگا کردم ديدم ساعت يه ربع به پنجه. پنج هم بيدار باش ميزنن. بيخيال شدم ديگه نخوابيدم. حالا ما که به گا رفتيم هيچ. ولی آقا جون البرز من اصلاً يادم نيس خواب کيو ميديدم يعنی فرداش هر چی فکر کردم کی بود با اين کس و کون رديف، يادم نيومد. خلاصه هر کی بود، حلال کنه. فکر کن يه شب به يه سرباز بدبخت دول به دست حال دادی. اجرت با آقا امام حسين.

------------------

آقا شرمنده. اين بلاگفا ما رو گاييد آخرشم نشد جواب کامنت بعضياتونو بدم. همينجا جواب ميدم:

به الف - ب : والّا من نديدم اينو. مال کيارستميه؟ راستی اين شعره باحال بودا! ايول.
اتّفاقاً منم کرم همذات پنداری دارم. بد چيزيم نيس. زيادم طول نميکشه. حالشو ندارم بشينم همذات پنداريامو کش بدم. ولشون ميکنم فی امان الله.
راستی اين ping که کردی منو يعنی دقيقاً چيکارم کردی؟ والّا من که نميدونم چيه. اگه کار خوبيه، که خوب عيب نداره. کردی که کردی. نوش جونت. بعداً برام بگو چيچيه و اينا.

به مورچه سياه : ميبينم که تو ملاج تو هم ريدن! چه مرگته تو دييييوانه؟!

به دريا نيز ميميرد : آره آقا! اصلاً ما ميريم سربازی آدم ميشيم تا کون حسود بترکه!
آقا اين هفته تو کون من عروسی بود! الکی ها! بيخودی کل پتره اي رو فرم بودم! يعنی تنبيه ميشديم، من حال ميکردم ميگفتم ايول لاغر ميشم بعد سربازی کس نکرده تو دور و برم نميذارم بمونه! (البته اگه اين کافور بی صاحاب چيزيم برامون بذاره). خلاصه همين ديگه. توپ توپم. (همه با هم بگين "به تخمم که توپّی!")


پ.ن 1 : حالا نيای ان کنی خودتو تو کامنتت بنويسی "به تخمم که توپّی!" يه جو خلّاقيت داشته باش جنازه!

پ.ن 2 : آقا عر عر کردن ياد گرفتم، خدا!!! يعنی عر عر ميکنم خود خر فابريک! فقط هنوز نميدونم چی دارم ميگم. صرفاً صدا خر در ميارم! اون سوتی هم که الاغه مابين دو تا عرعرش ميکشه يه خورده سخته. آخه خنده ام ميگيره نميتونم لب و لوچمو سريع جمع کنم. به هر حال آدم باس تو آموزشی يه چيزيم ياد بگيره نه؟

پ.ن 3 : من جدّی پايه ام ها! تو واق واق کن من عرعر ببينيم مال کی بهتره.
practical philosophy 7
انی که خودشو چس کنه، واقعاً چيز بدبويی از آب در مياد.
پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۵
this sick sequence
تو آموزشی، اون چيزی که به گات ميده سختی و اذيت و آزارش نيس. انقد اذيتت ميکنن که بعد از يه هفته کاملاً بی حس ميشی. اون چيزی که به گات ميده، توالی بی پایان خوشبخی و بدبختيه... صبح بيدار ميشی، تختت رو بد آنکادر کردی اسمتو سرگروهبان مينويسه ميگه "اسم هر کي رو نوشتم آخر هفته بازداشته!". اون لحظه تو بدبخت ترين آدم دنيايی. يه ساعت بعد تو ورزش صبحگاهی همچين ميدوی که تو اين سرما از کس و کونت عرق راه ميفته، سرگروهبان خوشش مياد، ميگه "اين هفته همه 2 ساعت زودتر ميرين خونه". اون لحظه تو خوشبخت ترين آدم دنيايی. ظهر سر ناهار يه داهاتی کون نشور که واسه همون غذای گه له له ميزنه، به خاطر نيم يقلوی برنج دعوا راه ميندازه. همهء آسايشگاهو توبيخ ميکنن. وقتی داری با خودت ميگی "مرخصی اين هفته هم به گا رفت" بدبخت ترين آدم دنيايی. عصر ميبرنتون رژه. از همه گروهان ها بهتر رژه ميرین. جناب سرگرد به سرگروهبانتون آفرين ميگه، به خودتونم "خيلی خوب" ميده. سرگروهبان راضی، سرگرد راضی، تصوير خونه و مرخصی باعث ميشه خوشبخت ترين آدم دنيا باشی...

بگذريم. اين توالی کيری خوشبختی و بدبختی تمومی نداره. بدجور هم فرسوده ات ميکنه. خصوصاً اگه يادت بره که نبايد به مرخصی رفتن فکر کنی يا به اون چند ساعتی که ممکنه بیای خونه، دل ببندی. و خصوصاً اگه دقيقاً موقعی که ساکتو ورداشتی که با بقيه بری خونه، بهت بگن "آقای البرز، شما آخر هفته رو بازداشتی".
آقا "زندگی در پيش رو" رو که ميخونی، يه جاش هست اون يارو پيرزن چاقه که مومو رو نيگه ميداره، ديگه آخر عمری آلزايمر گرفته خيال ميکنه دوباره يه جندهء جوونه، لباسای بدن نما ميپوشه ادا اصول و لوندی ميکنه و اينا.
حالا اين آنکادر کردن ما هم همينه. بهمون گفتن يه شاخه گل سرخ مصنوعی هم بايد رو ملافه هامون بذاريم آخر کار. نيگا ميکنی ميبينی يه آسايشگاه بيريخت، تختای فلزی بيريخت، آدمای کچل و کثيف بيريخت، بعد رو هر تخت يه شاخه گل رز قررررررررررمز! دقيقاً احساس ميکنی يه پيرزن چاق زشت رو شورت و سوتين توری زرشکی تنش کردی داری تماشاش ميکنی! دقيقاً به همين اندازه حال به هم زن و احمقانه اس.
روزی که سرگرد واسه بازديد اومد، آسايشگاه 1 تميز بود. آسايشگاه 2 هم تميز بود. ولی يه کس مشنگی از سربازای آسايشگاه 2 يه آشغالی انداخته بود يه جا و خلاصه آسايشگاه 2 به گا رفت. قرار شد آسايشگاه 2 جريمه بشه و آخر هفته همه نگهبانيا و گشتيا از آس 2 باشن. آسايشگاه 2 که ديد اينجوريه، از در خايه خوری در اومد. شب افتادن به جارو زدن و گرد گيری کردن. بچه های آس 1 که ديدن اينجوريه، رکب زدن. ورداشتن آب و آفتابه آوردن به جارو زدن و تی کشيدن! آس 2 که ديد هشتپلکو شده، شب موقع خاموشی قبل از خواب جمع شدن واسه فرج امام زمان دعا خوندن (اگه نميدونين فرج امام زمان کجاشه، ميتونين از دن سيفون بپرسين). اين ضربه آخرين ضربه بود. چون بعد از خاموشی ديگه آس 1 فرصت نداشتن هيچ بدلی بزنن. و طبعاً اين رقابت رو آسايشگاه 2 به قول جواد خيابانی "از آن خودش کرد"...


آخر شاهنامه : اگه خيال ميکنين تموم اين کون دادنا منجر به رستگاری آسايشگاه 2 شد، اشتباه ميکنين. جمعه هفته پيش که بنده اينجا نبودم، شب قبلش گشت بودم، روزش هم بازداشت.

نتيجه اخلاقی : هنگام کون دادن، در صورت لغزنده بودن جادّه ها، به علايم ايمنی دقت فرماييد.