ديفـال مستـراح
And God has the ability to cum over anything and anyone
پنجشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۶
practical philosophy 16
حقیقتی "مقدّس" هرگز مانع هضم ناهار ظهر شما نمیشود؛ در حالی که حقیقت "محض"، چیزیست از جنس سوء هاضمه و زخم معده.
دوشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۶
- تو اين مسابقات واليبال نوجوانان جهان، اون ته سالن يه پوستر گنده بود، توش عکس يه پسری بود که اسپک داره ميزنه، يه دختری هم که داره با ساعد جمعش ميکنه. اوّلين بار که ديدم گفتم احتمالاً اگه دن سيفون ببينه اين پوستر رو، بيليت ميخره ميره خودشو جلوی سالن برگزاری مسابقات آتيش ميزنه! به جان خودم... اين پوستر نشونه بارز فاعل بودن مرد و مفعول بودن زن در فرهنگ منحط غربه!

- بازم همين پوستر، چون خيلی گنده بود، رونای دختره همچين تو چشم ميزد. روزای اوّل تا يکی ميومد سرويس بزنه چون ميرفت جلوی پوستر، اين کس کشا سانسورش ميکردن! بعد از چند روز، ديگه دختره طبيعی شد، سانسورش نميکردن! بعد ما تو پادگان دسته جمعی تماشا ميکرديم، تا يارو ميومد سرويس بزنه همه ميگفتيم "اووف! روووون!!!"

- يه دختره الان اومد يه فرم داد بهم پر کنم. توش سؤال کرده "تا چه حد استفاده از اينترنت باعث بی بند و باری اخلاقی شما شده است؟" جان من شماها بودين چيکار ميکردين يارو رو؟! من هوس کردم ببرمش اون پشت نشونش بدم چقدر باعث بی بند و باريم شده!
چهارشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۶


آقا من گروهبان نگهبان بودم، افسر نگهبان اومد بازرسی. طرف از ايناس که حال ميکنه بشينه ور بزنه و اينا. آقا مام با بچه ها دوره اش کرديم به خايه مالی. يکی از بچه ها يه خاطره اي از "سرکار استوار" (همين افسر نگهبانه) تعريف کرد. من ديدم عقب دارم ميمونم! يه خاطره آوردم روش که تو اين خاطره، من يه تيريپايی مورد لطف اين بابا قرار گرفته بودم (پياز داغشم زياد کردم). طرف ديد من افتادم جلو، رفت يه استکان چايی واسه افسر نگهبان آورد! من ديدم اينطورياس!؟ گفتم "سرکار استوار! شام باشين پيش ما!" طرف گفت نه... فرصت نميشه... حالا از اون ور ميديد شام ما توپّه، دلش نمياومد بره. پسره تا اينو ديد يه بشقاب آورد واسه يارو غذا کشيد! من ديدم دارم به گا ميرم! ديدم حالا که نصف خايه طرف تو دهنمه بذار تا تهش برم ديگه! يه ماست از اين ماست يه نفره ها از ظهر مونده بود برام. گذاشتم تو بشقاب طرف!!! ديگه گفتم يعنی عمراً کسی رو دستم بياد!
يهو ديدم پسره نميدونم از کجا يه موز در آورد گذاشت تو بشقاب افسر نگهبان : "اينم برا دسر!"

خوب... اگه خيال ميکنين اين کون دادن آخری موجب رستگاری اون بابا شد، سخت در اشتباهيد. چون من به عنوان گروهبان نگهبان مورّخه، شب گوشيو برداشتم، زنگ زدم به يارو، گفتم جناب سرکار استوار، اگه از وضعيت راضی بودين، بی زحمت برا اين نگهبان ما يه تشويقی بنويسين. منم که خوب گروهبان نگهبانم ديگه... خلاصه تشويقی رفت به حساب ما. اون سرباز بنده خدا هم موزش سوخت شد.


پ.ن : خايه مالو سگ گاييد! به جان خودم!

پ.ن 2 : آقا اوّل که اين fkngwstd قاط زد نفهميد چی گفتم فکر کردم اشکال از گيرنده اس. بعد که ديدم فضلا همه مسکو رو گرفتن، فهميدم ايراد از فرستنده بوده. بذارين توضيح بدم:
آقا جان اون سربازی که موزش رو در راه خايه مالی فدا کرد، نگهبان اون شب نبود. من گروهبان نگهبان بودم، يه سرباز ديگه اي هم نگهبان بود. يعنی من زنگ زدم و برای "خودم" و "نگهبان" تشويقی گرفتم. نه واسه اون سرباز بنده خدا! حالا افتاد؟


چهارشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۶
1 . فکر ميکردم با برگشتن به بيرجند و تموم شدن مرخصيم بی نهايت دپ بزنم، ولی دقيقاً بر عکس! انقد حالم خوبه که حد نداره! يعنی روحيه خدمتی در حد خدا! فکر کنم دليلش اينه که مرخصی خيلی خوش گذشت. يعنی هر کار ميخواستم کردم... هر کی رو ميخواستم، ديدم... هر جا دلم خواست، رفتم. خداييش ديگه هيچی تو دلم نموند که بخواد بعد برگشتن به پادگان مايه افسردگيم بشه.
2 . شعری که ميخونين، از تراوشات ذهن سربازای کون سياه پادگان 04 بيرجنده. انتظار نداشته باشين چيز خدايی بخونين. نميدونم... درک کنين سادگی پشتشو. خيلی چيز مظلوميه.

نگو خدمت بگو سرچشمه غم نگهبانی زياد و مرخصی کم
بميرد آنکه خدمت را بنا کرد تمام دختران را چشم به راه کرد
دم دروازه بيرجند رسيدم صدای طبل و شيپور را شنيدم
به خود گفتم که اين طبل نظام است دو سال شخصی گری بر من حرام است
به خط کردند تراشيدند سرم را لباس ارتشی کردند تنم را
لباس آشخوری رنگ زمين است خودم کردم سزاوارم همين است
گروهبانان مرا بيچاره کردند لباس شخصی ام را پاره کردند
از آن وقتی که خوردم سيب زمينی شدم سرباز نيروی زمينی
جناب سروان سرت باشد سلامت رهايم کن روم سوی ولايت
نگو صفر چار بگو زندان هارون قدم آهسته اش دل ميکند خون
نگو صفر چار بگو سرچشمه غم در آنجا کس ندارد قلب آدم
نويسم نامه اي بر برگ چايی کلاغ پر ميروم مادر کجايی


پ.ن 1 : جدّاً شعر در حد بند تمبون هم نيس. ولی بشينی با سرباز آموزشی همذات پنداری کنی، چيز شيرينی ميشه.

پ.ن 2 : اون تيکّه "تمام دختران را چشم به راه کرد" شاعر در عين بيچارگی و بدبختی آشخور بودن، دچار خود بزرگ بينی شديد هم هست!


پ.ن 3 : آقا اين شعر از من نيست ها! سوء تفاهم نشه يه وقت!
شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۶

آقا خداوکيلی اين ساختمون شبيه معامله نيس؟! ما تو خونه به اين خيابونی که اين ساختمون توشه، ميگيم "خيابون شومبول"!!!
جدّاً موندم اونی که اين کير خرو ساخته، چه هدفی داشته جز بيلاخ نشون دادن به آيندگان و روندگان!؟
پنجشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۶
گنجيشکک اشی مشی
جون اون مادرت
يه برنامه اي بذار
لب بوم ما نشين.


پ.ن : در کل.
جمعه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۶
practical philosophy 15
"خوب بودن" اصالتی نداره. تمايل به خوب بودن، صرفاً يه تمايل خودخواهانه اس از جنس تمايل خودخواهانه كسي که ميخواد تو يه عکس دسته جمعی، خوشتيپ بيفته.
پنجشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۶
از وقتی اومدم مرخصی، شدم زوربای يونايی. در آميخته با روح مادينه اين جهان...
چهارشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۶
دوس دارم برم سر آشپز يه رستوران بشم، بعد به هر خانوم خوشگلی که از تو ليست غذا ها، "پيشنهاد سر آشپز" رو انتخاب کرد، پيشنهاد ازدواج بدم.