ديفـال مستـراح
And God has the ability to cum over anything and anyone
یکشنبه، دی ۱۲، ۱۴۰۰
کارِ باید برام ناخوشاینده. معاشرت زوریِ از سر رودرواسی، تبریک و تسلیت از سر توقع و تعارف، گشت و گذار از سرِ باید.
من از گردش و تفریح بدم نمیاد. چرا که نه؟ خصوصاً الان که استانبولیم و خب چه کاری بهتر از گشت و گذار تو خیابوناش با آدمایی که دوستشون داری؟ ولی این شب سال نو بیرون رفتن، این «باید» شب سال نو بیرون رفتن برام بی‌معنیه. این همه آدم که میلولن تو هم و it's supposed to be fun واسم هیچ خوشایند نیست. بهم خوش هم اگه بگذره به خاطر بودن با کساییه که دوستشون دارم، نه به خاطر حال و هوای سال نو یا چه میدونم دیدن آدمای خوشحال. من هیچ‌وقت طرفدار این‌جور تفریحا نبودم، الانم به نظرم واسه لذت بردن از اون‌همه ازدحام و این تفریح بدهکارِ تقویم بودن، دیگه یه کم پیرم.
دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۴۰۰
⁦ᕙ( : ˘ ∧ ˘ : )ᕗ⁩
سه تا آهنگه که قصد کردم قبل مردنم بتونم با سوت بزنم. اوّلیش Parisienne Walkways با سولوی بداهه‌ی تهش (یعنی خودم بتونم تو اون کیفیت ملودی بلوز بزنم)، بعدیش The Great Gig In The Sky، آخریشم ربّنا. این ربّناهه انقد ربع پرده و ناز و اطوار داره، خوار صاب بچّه گاییده میشه. 
پنجشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۹
دردناک ترین حقیقت دنیا واسه من اینه که این چهل پنجاه سال عمر ج.ا در مقایسه با کل تاریخ، هیچی نیست. هیچی. فکر کن الان ماها چقدر از حکومت فرضن آل بویه میدونیم؟ اصلاً کجای تاریخه؟ تازه اونا ۱۱۰ سال حکومت کردن. خلیفه سرنگون کردن. کلی حرکت زدن. کدوم آدم عادی‌ای میشناسدشون؟ چند صفحه از کتابای درسیمونو اشغال کردن؟ 
دیویست سال دیگه کی تخمشه که دوران ج.ا اصلاً چی بود؟ چقد آدمو بدبخت کرد؟ چند نفرو کشت؟ چند نفرو از زندگی ساقط کرد؟ چقد آدمو شکنجه داد؟ چند هزار نفر؟ چند صد هزار نفر؟ کل دوره‌ی ظهور و افول و سقوطش تو منابع درسی دیویست سال بعد تبدیل میشه به «دوران کوتاهِ گذار از سیستم پادشاهی به فلان سیستم». نهایتش یه درس دو و نیم صفحه‌ای. سؤالم ازش بدن میپرسن «وقایع مهم دوران گذار را نام ببرید. ۱/۵ نمره» جواب: جنگ هشت ساله، کودتای انتخاباتی ۸۸، سرکوب اعتراضات مردمی.
اونهمه جوون تیکه تیکه شده تبدیل میشن به سه کلمه: «جنگ هشت ساله». دیگه محصل خیلی خودشیرین باشه مینویسه «جنگ هشت ساله با عراق».
اون همه امید و انرژی و آرزو، اون همه جوون کشته و زخمی و اسیر و مفقود، همه‌شون میشن سه کلمه. مگه اون چند میلیون یهودی جنگ جهانی دوم شدن چند کلمه؟ «هولوکاست». یک کلمه. ما هم که الان صدای شکستن استخونمون لای چرخ حکومت این بی همه چیزا میاد، میشیم همین دو سه کلمه‌ها. هواپیمای مسافربری‌ای که با موشک زدن، اون همه آدم بیگناهی که کشتن، اون همه داغ تبدیل میشه به یه «برای مثال» واسه جنایات این نظام.

همین. «برای مثال». هیشکی دیویست سال دیگه فکرشم نمیکنه اون آدما اسم داشتن. آرزو داشتن. امید داشتن. بچه داشتن پدر مادر داشتن رفیق داشتن کار و زندگی و عشق و حس داشتن. مگه الان کسی به این فکر میکنه که کفش فلان قربانی هولوکاست چه رنگی بود؟ مگه کسی اصلاً براش مهمه که فلان هنرمند که خمرهای سرخ مثل گونی سیبزمینی انداختن تو گور دسته‌جمعی، چند بار بچه‌شو بوسیده بوده؟ واسه کی مهمه؟ کل اون دوران حتی اسمی ازش برده نمیشه. مثل یه سردرد فراموش میشه و میره. این دردناکه. این ناچیز بودن دردناکه. 
سه‌شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۹
ببین تو هر خراب شده‌ی متمدنی، یه حداقلی از پول خرج میشه، کار انجام میشه، بالتبعش شغل و فلان ایجاد میشه که چی؟ که انسان متمدن انسان قرن بیست و یکمی باهاش خر بشه تبدیل بشه به برده‌ی سیستم و بی‌خبر از این بردگی عمرشو بگذرونه. خب؟ واسه من هیچی توهین‌آمیز تر، تحقیرآمیز تر، اعصاب خورد کن تر از این نیست که تو این مملکت گه گرفته حتی همون پول هم واسه فریب دادن من خرج نمیشه همون یه ذره زحمت هم محض خر کردن من کشیده نمیشه. 
بابا من اصلن میخوام برده‌ی سیستم باشم میخوام روحمو بفروشم میخوام مث گوسفند زندگی کنم ولی دیگه تو سرم نزنن. بی‌ناموس تو که میخوای منو ببندی به گاری، اقلن با یه هویج خرم کن.
سه‌شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۹
آقا یه مدتیه هر از گاهی یکی از این یوتیوبر ها یا اینفلوئنسرهای خارجی میان از یه pop icon ایرانی تعریف و تمجید میکنن و در حد وسعشون کف و خون بالا میارن و کاربر ایرانی هم که کلاً آماده‌ی مالتیپل اورگاسم. استوری پشت استوری، لینک پشت لینک، پست روی پست که آی بیاین ببینین این «خارجیه» چطور پشماش از شنیدن صدای بوقلمون درآوردن همایون شجریان توی "صنما" یا از دیدن گیتار زدن محسن یگانه تو اجرای "بهت قول میدم" ریخته. از دیروز هم که همه افتادن دوره که آی ببینین فلان بازیگر خارجی عکس هایده رو گذاشته و ازش تعریف کرده.

ببین قربونت برم، اینفلوئنسر و یوتیوبر و اینستاگرامر از میزان ایمپرشن پستهاش پول درمیاره. مستقیم و غیر مستقیم. کاربر ایرانیِ داخل ایران تا همین یکی دو سال پیش به خاطر فیلتر بودن یوتیوب هیچ جایی تو برنامه‌ریزیهای کاری سلبریتیهای مجازی در هیچ جای دنیا نداشت. ولی کاربر ایرانی نشون داده که زمین بسیار حاصلخیزیه واسه کشت. وقتی فلان فوتبالیست درجه دوی ایرانی تو اینستاگرام بیش از ده برابر باشگاه اروپاییش فالوئر داره، وقتی کاربر ایرانی نشون داده با چه سرعتی میتونه ارگانیزه بشه و به این پیج و اون اکانت حمله کنه، وقتی اون اینفلوئنسر خارجی میفهمه در ایران حدود ۶۰ میلیون گوشی هوشمند وجود داره، و خصوصاً با اضافه شدن اینستاگرام به فضای اقتصادی آنلاین و همینطور (گوش شیطون کر) فیلتر نبودنش تو ایران، طبیعیه از این بستر استفاده کنه واسه کسب درآمد. کافیه یه آهنگ ایرانی پیدا کنه (که همون کارو هم خود کاربر ایرانی براش انجام میده) یا یه سرچ ساده کنه و بفهمه چی و کی تو ایران محبوبه، یه لاسی باهاش بزنه و کاربرای ایرانی اون پست رو وایرال کنن و پولِ ویویِ تبلیغات پیجش بره تو حسابش. ایرانی خود کم پندار هم که عاشق اینه که ببینه یه «خارجی» از یه چیز ایرانی خوشش اومده. حالا میخواد قورمه سبزی باشه یا مولانا، میخواد حافظ شیرازی باشه یا لواشک. بیا و تماشا کن...

من نمیگم همایون شجریان خواننده‌ی خوبی نیست (چون سوادشو ندارم) ولی معتقدم تو "صنما" صدا بوقلمون درمیاره (چون صدا بوقلمون زیاد شنیدم) و نمیگم اجرای زنده‌ی "بهت قول میدم" محسن یگانه رو هیچ وقت تو ماشین گوش ندادم (ولی معتقدم تو پارکهای بندرعباس تکنوازیهای گیتار بینهایت خفن تری شنیده‌ام) و حتی از ته دل معتقدم اگه انقلاب نشده بود، هایده میتونست جزو خفن ترین خواننده‌های دنیا بشه. ولی چی؟ این رویکرد یکباره‌ی اینفلوئنسرها و سلبریتی‌های خارجی به pop icon های ایرانی هیجان‌زده‌م نمیکنه. خصوصاً وقتی اون سلبریتی خارجی حتی به خودش زحمت نمیده املای صحیح اسم هایده رو بنویسه. کل ماجرا پوله. همین.
یکشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۹
با ‏اینا ‏زمسونو ‏سر ‏میکنم
من از روز اول گیر میدم شاگردم حرف بزنه. انگلیسی حرف بزنه. حتی شده یک جمله حتی یک کلمه. بعد یواش یواش که زمان میگذره، کم‌کم شروع میکنن حرف زدن. از اینجا منم شروع میکنم کله‌شونو کیری کردن. بحث میکنم با هرچی میگن مخالفت میکنم سفسطه میکنم چاچول بازی درمیارم کفرشون درمیاد که نمیتونن فارسی حرف بزنن و بنشوننم سر جام. خیلی بامزه‌اس وقتی میبینم با همون یه کم چیزی که یاد گرفتن، چه حرصی میخورن چه عذابی میکشن که حرفشونو بزنن قانعم کنن و از حرفشون نظرشون دفاع کنن.

روزی که یه شاگرد واسه اولین بار میتونه جلوم وایسه و از حرفش نظرش دفاع کنه، روزیه که میفهمم دیگه باید کم‌کم به قول کفتربازا پرشو وا کنم بره. دیگه بعد از یه مدت نیازی به من نداره. کار من دیگه تموم شده. اون روز، روز خوبیه.
سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۹
بابام از تغییر نفرت داشت. از هر تغییری حتی خیلی کوچیک. عوضش عاشق روتینه. احساس آرامش میکنه با روتین. با خرید کردن از یه مغازه‌ی خاص، رفتن به یه سلمونی خاص، خوردن یه سری غذای خاص، انجام دادن یه سری کار تکراری که از فرط تکرار تبدیل میشن به یه جور مدیتیشن شخصی.
منم از این نظر به بابام رفتم. هر چیز جدیدی حتی کوچیک کله‌مو کیری میکنه. قشنگ عصبی و عصبانی میشم از هر چیز کوچیکی که روتین کار و زندگیمو به هم بزنه.

حالا این همه آسمون ریسمون بافتم که چی؟ که بگم بعد هشت ماه که همه میگفتن کلاس آنلاین چیز کن، اولین جلسه‌ی کلاس اینترنتیمو برگزار کردم و خیلی خوب پیش رفت. یعنی انقد این کار به نظرم سخت و نشدنی بود که فکرشم حالمو بد میکرد. حالا البته این جلسه خوب بود ها، ولی کلاس حضوری یه چیز دیگه‌س. چه میدونم... حس میکنم تا بوی معلم به دماغ شاگرد نخوره، کار پیش نمیره.
جمعه، آبان ۲۳، ۱۳۹۹
فرض کن تو یه کمپانی کار میکنی که متعلق به باباته. برای استخدام شدن هم ملاک سواد و تجربه‌ی کاریت بوده و هیچ پارتی بازی ای نشده برات. بسیار سخت کوش و با وجدانی در مورد کار کردنت، بسیار خوشرو و خوش برخوردی با همه، سر وقت میای سر وقت میری، یه کلام کارمند نمونه‌ای. از موقعیتت به عنوان فرزند صاحب کمپانی هم سوءاستفاده نمیکنی و تقاضای بیش از حقت نکردی هرگز. در مقابل هم همیشه حقوقتو سر وقت و اندازه‌ی کارکردت میگیری.
در همین حال که تو سالهاست داری تو اون کمپانی کار میکنی، خیلیها اومدن و بعد از مدتی منابع انسانی اخراجشون کرده. تو رو البته نه، چون اگر هم شکایتی ازت بشه، منابع انسانی نمیتونه اون شکایتو بررسی کنه. شکایت از تو شبونه سر میز شام در منزل پدری بررسی و فرداش هم بایگانی میشه. البته تو انقدر انسان و همکار خوبی هستی که در تموم این سالها هرگز کسی ازت شکایتی نداشته. 
در کمپانی پدر تو هیچ کدوم از کارکنان کمپانی، علی‌الخصوص کارگرها، حقوقشون متناسب با حجم کارشون نیست. خیلی از هم رده های تو صرفن چون به شرایط بد کاری اعتراض کردن، شبونه کتک خوردن و فرداش هم بی هیچ توضیحی اخراج شدن. کارکنان زن به طور دائم تحت تجاوز جسمی و روحی توسط پدرتن. گاهی حتی ممکنه شکایت پدرتو پیشت بیارن و بدون ترس و لکنت باهات مطرحش کنن. حتی پشت سر پدرت جلوی روت بهش فحش بدن و تو چون از کثافتکاریهای پدرت باخبری، راپورتشونو نمیدی و حتی جاهایی که حق باهاشونه باهاشون موافقت میکنی. گاهی حتی از جیب خودت از حساب خودت به کارگرا و همکارایی که حقوق نگرفتن پول میدی. واسه بچه‌هاشون کتاب میخری. برا جهیزیه‌ی دختراشون پول جمع میکنی و این دست کارها.

سؤال اینه: آیا تو آدم خوبی هستی؟ آیا به نظرت غیر طبیعیه که کسی بدون اینکه شخصن بشناسدت ازت متنفر باشه؟

***

این شرایط، شرایطیه که برای تک تک روحانیون این مملکت برقراره. شما اگه روحانی (نمیگم «آخوند» که شائبه‌ی توهین و تحقیر پیش نیاد) باشی، تا روزی که ملبس به لباس روحانیتی، شغلت تضمین شده‌س. از روزی که میری حوزه، حقوق طلبگی میگیری. گیرم اصلاً بخور و نمیر. حقوق میگیری. کدوم دانشجوی مملکت حقوق میگیره؟ روزی که تو از حوزه دربیای اگه هیچ کاری بلد نباشی هیچ هنری نداشته باشی میشی پیش‌نماز فلان اداره و بهمان ارگان. اگه درس‌خونده باشی که میشی استاد دانشگاه. اگه قدرت بخوای که هیچ سقفی بالا سرت نیست. اگه ازت شکایت بشه، نمیری دادگاه آدمای عادی. میری دادگاه ویژه‌ی روحانیت، بالاترین مجازاتی هم که ممکنه بشی اینه که لباستو ازت بگیرن. دقت کن: تبدیل شدن به ما، بالاترین و شدید ترین مجازاتیه که ممکنه بهت بدن! 
حالا به نظرت تا وقتی اون لباس تنته، منطقیه توقع داشته باشی مثل بقیه‌ی آدما قضاوتت کنن؟ وقتی استاد دانشگاهی و میبینی چطور همکاراتو از کار بیکار میکنن، وقتی میبینی چطور دانشجوهاتو میندازن زندون، وقتی میبینی آدمهای مثل تو فقط چون این لباس تنشون نیست زیر چکمه‌ی ظلم له میشن، به نظرت مردم باید به «لبخند محمدی» و «اخلاق رحمانی» و «احترام به مخالف» ات نگاه کنن؟! واقعاً؟! این که «بدون لکنت میشد با ایشان مخالفت کرد» از کی شده حُسن طرف؟ اینکه کسی میتونه کونتو پاره کنه و نمیکنه، کجاش تحسین داره؟ اصلاً چرا باید بتونه؟ 
اینکه طرف میبینه عنوان روحانیش (حتی اگه خودشم راضی نباشه) هزار جور تبعیض آشکار و نهان رو به نفعش برقرار کرده ولی حاضر نیست لباسشو دربیاره و مثل همه بشه، جز همراهی (اگر نه همصدایی) با ظلم نیست. تا روزی هم که عنوان «روحانی» رو یدک میکشه، نمیتونه خودش رو «آدم خوب» بدونه. حتی اگه تموم زندگیش رو وقف کمک به مردم کرده باشه. روحانی خوب، روحانی‌ایه که «انتخاب کنه» دیگه روحانی نباشه. که خب دیگه اون موقع «روحانی» خوبی نیست. اصلاً روحانی نیست. آدمه. یه آدم مثل همه‌ی آدمای دیگه. اون وقت میشه در مورد خوبی و بدیش صحبت کرد. 
شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۹
دو سال و چند ماهه که شغل دائمم تدریس خصوصی زبانه. از هفت سالگیم که به کارگر بیسواد خونه‌مون سواد یاد میدادم تا همین الآن، جسته گریخته درس داده‌ام. همه‌چی. ریاضی، فیزیک، هندسه، شیمی، زبان، درسای دانشگاه (وقتی مالزی بودم) ولی هیچ وقت کار و منبع درآمدم نبوده‌. هیچ‌وقت در جواب کسی که شغلمو پرسیده، نگفتم «معلم». الآن ولی میگم. خیلیم با لذت میگم. اولین باره در زندگیم که واقعاً عاشق کاریم که میکنم و اولین باره تو زندگیم که با انجام دادن کاری که انقدر دوستش دارم، پول درمیارم. درس دادن بهم انرژی میده. شارژم میکنه. سرحال میشم. کیف میکنم وقتی میبینم شاگردام ذوق میکنن از اینکه زبانشون بهتر و بهتر میشه. وقتی بهم زنگ میزنن میگن نمره‌ی آیلتسشون اومده و میتونن اپلای کنن دانشگاهی که میخوان. این چیزا برام نهایت لذته. نهایت لذت.

وقتایی که افسرده‌ام، احساس میکنم چند وجب زیر سطح گه غوطه ورم. حالم بده. از همه‌چی دلگیرم. همه چی به نظرم کیری و غلط و کثافته. بعد میرم سر کلاس شروع میکنم به درس دادن. به حرف زدن، یاد دادن، بحث کردن، توضیح دادن. انقدر انرژی میگیرم که همه‌چی از یادم میره. انگار یه دستی میاد از عمق نیم متری زیر سطح عن پرتم میکنه تو آسمون. صد متر میرم هوا. اصلاً نمیفهمم زمان کی میگذره و کی کلاس تموم میشه. از در کلاس که میام بیرون، دقیقاً اون لحظه که درو پشت سرم میبندم، انگار از همون ارتفاع وسط آسمون ولم میکنن شالاپ دوباره میفتم تو اقیانوس گه. میرم پایین تر از اون جایی که قبلاً بودم. هرچی اون تو هوا شوت شدنه شدید تر باشه، عمق افسردگیم بعد از تموم شدنش هم بیشتره. انقدر این تفاوت فاز، این تفاوت حال و روحیه‌م شدیده که وقتی میشینم تو ماشین دیگه نفسم درنمیاد. گاهی گریه‌م میگیره الکی بیخودی. گاهی هم یه چیزی میاد تو ذهنم، همون میشه بهونه، پشت فرمون گریه میکنم. دست خودم نیست. خسته‌ام. فرسوده‌ام. این توالی و تکرار حال خیلی خوب به حال خیلی خیلی بد، اونم سه چهار بار در روز، واقعاً واسم خرد کننده‌س.
گاهی که بین کلاسام حالم بده، میترسم. میترسم دیگه خوب نشه حالم. میترسم عقلمو واقعاً از دست بدم. خیلی به نظر احمقانه میاد خودمم میدونم. ولی هست. دست از سرم برنمیداره. این ترس حتی از حس غوطه ور بودن در عمق چند متری از سطح گه هم بدتره. اینکه ندونی آیا بار بعدی‌ای که این حس افسردگی بهت دست میده، دوباره حالت خوب میشه یا نه. اینکه وقتی از بیرون به نظر شاد و سرحال و سرزنده‌ای، خودت میدونی حال شاد و خوشت بیشتر شبیه های بودنه تا شادی و سرزندگی نرمال. اینکه به مردن (نه به خودکشی، فقط به مردن) فکر کنی و احساس خوبی بهت دست بده و در عین حال همیشه یه ترسی ته ذهنت باشه که نکنه یه روز در جهت لمس کردن و چشیدن این حس کاری بکنی. اینا آدمو فرسوده میکنه. خیلی فرسوده میکنه.
جمعه، آبان ۱۶، ۱۳۹۹
یادمه ۸۸ قبل از انتخابات مثلاً تو تاکسی بحث انتخابات میشد، از یارو میپرسیدم به کی رأی میدی؟ میگفت احمدی‌نژاد. میپرسیدم چرا؟ میگفت «چون همیشه همینه. همیشه رئیس جمهور دور دومم برنده میشه». من این جوابو درک نمیکردم. یعنی درک نمیکردم این دو تا گزاره چه ارتباطی با هم دارن. تو فکر میکنی یه دستهایی هست که «قراره» احمدی‌نژاد رو برنده کنه؟ خب مگه داری رو اسب شرط میبندی که میری به برنده رأی میدی؟ اصلن درک نمیکردم چرا یه نفر که مطمئنه نتیجه از قبل تعیین شده، تو انتخابات شرکت میکنه؟ و حالا که شرکت میکنه، چرا به برنده‌ی از پیش تعیین شده رأی میده؟

الان ولی بهتر میفهمم. چیزی که الان میبینم اینه که صحنه‌ی سیاست داره از بازیگرا و اکتیویست‌های کلاسیک خالی میشه و اینها جاشونو میدن به سلبریتی/اینفلوئنسرها و تفکر سیاسی هم تبعاً جاشو داده به تفکر هواداری. تقریباً تو تموم بحثهای سیاسی‌ای که میشنوم، اونچه مطرح نیست سیاست و حقیقت و شفافیته. در عوض تا دلت بخواد قبل از انتخابات «فلانی سرور بهمانیه» و بعد انتخابات «داور کس ننه‌ت».
فقطم تو سیاست نیست. تو هنرم همینه ورزشم همینه همه جا همینه. سرعت تولید و مصرف محتوا انقدر بالا رفته که دیگه به سختی کسی بتونه از طریق دنبال کردن مسیر کلاسیک یا بیان مفاهیم از طریق کلاسیک جایی واسه خودش تو این بازار پیدا کنه. برنده کسیه که بتونه همه چی رو انقدر ساده سازی کنه انقدر تقلیل بده تقلیل بده که در نهایت هیچ چیز معناداری باقی نمونه و توده بره به سمت هر چه هوادارانه تر تصمیم گرفتن. به سمت نگاه کردن به دهن این بوقچی یا اون طبّال. «بحث» تبدیل بشه به کل‌کل و «جهتگیری سیاسی» تبدیل بشه به هواداری صرف. اینجوری هم سریعتره هم راحت تر. کسی که فکر میکنه ممکنه جهتش عوض شه. ممکنه تردید کنه. ممکنه نقدت کنه. هوادار؟ نه. هوادار کاری به این حرفا نداره. احساساتیه. هویتش همونقدر که به هواداری از این تیم وابسته‌س، به نفرت از رقیب هم وابسته‌س. هوادار رو میشه توده‌ای حرکت داد. شکل داد. حتی رادیکال کرد. شاید واسه همینه که از سر تا ته کمپین بایدن و سخنرانیها و تبلیغاتش فقط یه جمله‌ی «Will you shut up man؟» تو یاد آدم میمونه. تنها جمله‌ای که میشه رو تیشرت چاپ کرد و در تیراژ انبوه به تن «هوادار» پوشوند.
دوشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۹
آخرین بار که اینجا واقعاً نوشتم شاید هفت سال پیش بود. این پستهای آخرو (که آخریشون سه سال پیش بود) کار ندارم. خیلی وقته واقعاً ننشستم اینجا برا خودم کسشر بگم. این روزا کلی حرف تو مغزمه که هیچ جایی واسه نوشتنشون ندارم. از این به بعد اینجا مینویسمشون.
نمیدونم اصلأ از کجا شروع کنم. فقط میدونم فرق کردم. عوض شدم. گیریم نه سر تا پا آدم دیگه‌ای شده باشم ولی فک کنم طبیعیه که منِ در آستانه‌ی چهل سالگی دیگه اون منِ بیست و شیش هفت ساله نباشه.
به هر حال... همینه که هست.
یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۵
یه مشتری داریم، زنیکه ی ابله کثافت بچه ش دیابتیه بعد تنها نگرانیش اینه که یه وقت کسی نفهمه دخترش دیابت داره فردا یه وقت برا ازدواجش مشکل پیش نیاد. اون سری با نگرانی میگفت فقط من و پدر و دکترش میدونیم دیابتشو به هیچ کس هم نگفتیم. مدیر مدرسه ش چطوری فهمیده؟ ممکنه سرچ کرده باشه سوابق داروی دخترمو؟ میگم خانوم اوّل شما بگو چرا همچین موضوع مهمیو مخفی میکنین؟ شما اول از همه باس به مسئولین مدرسه بگین دیابت بچه رو. فردا یه زمین میخوره یا یه دل درد میگیره زرت یه لیوان آب قند میدن بهش بخوره یهو میره تو کما ممکنه بمیره! شما اصلاً موظّفی به مسئولین مدرسه ش بگی این موردو.

بعد برا نسخه ی انسولین بچه ش باید کد ملّی بچّه رو میگرفتیم، هرچی کد ملّیو میزدیم تو سایت میدیدیم سوابق بچه نیست. آخر رفتیم اداره ی خدمات درمانی میگیم آقا این مشکلو داریم، دیدیم زنیکه ی منحوس شماره ملّی خودشو به جای شماره ملّی بچّه ش داده. بهش زنگ زدم میگم خانوم شماره ملّی بچّه رو بده، میگه نمیشه حالا همین کد ملّی خودمو بزنین؟ این میره تو سابقه ی بچّه میترسم بتونن سرچ کنن بفهمن دیابت داره. 

خب حیوون احمق کثیف متعفّن اون بچه چه گناهی کرده که تو گهسّگ زاییدیش؟ به خدا هر جای دیگه ی دنیا بود اون طفلکو از دستت میگرفتن انقد که نفهم و بیشعوری. حاضری بچّه رو در معرض همچین خطری قرار بدی حاضری یه عمر احساس کنه ناقصه حاضری یه عمر احساس کنه کمه احساس کنه مایه ی شرمساریه و باید مخفی بشه، فقط واسه اینکه پسفردا اون کیر خری که میخواد بیاد بگیردش اگه تحقیق کرد کسی بهش نگه دخترت دیابتیه؟ 

حالم به هم میخوره از دیدن این حد ازگل بودن مردم. 
جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۹۵
Streets Of Rage - Remake
اونایی که مث من نوجوونیشون با عشق بازیای میکرو و سِگا گذشته، سه تا عنوان بازیهای شورش در شهر (یا اسم اصلیش Streets Of Rage یا Bare Knuckle) رو باس خوب یادشون باشه. طرفدارای این بازی خیلی صبر کردن که شاید یه روز مثل Super Mario Bros یا Sonic یا سری Mortal Kombat، شورش در شهر هم با گرافیک سه بعدی و داستان و شخصیتای قدیمی و جدید دوباره سازی بشه. انتظاری که به طرز عجیبی هیچوقت برآورده نشد. 

دیروز کاملاً اتّفاقی متوجه شدم چند سال پیش، یه عدّه آدم با عشق اومدن از ترکیب هر سه تا عنوان Street Of Rage یه بازی درآوردن به اسم Streets Of Rage Remake که توش میتونی هر کدوم از کاراکترهای اون سه تا بازی رو انتخاب کنی و باهاش مرحله ها رو بری جلو. با اینکه کماکان به دو بعدی بودن بازی وفادار موندن، جزئیات و رنگها تا حدودی بهتره و مرحله ها و داستان هم درسته که به همون سبک قدیمه ولی به هیچ وجه صرفاً تکرار همونا نیست و خیلی جاها جدیده. آپشن ها و مود های زیادی بهش اضافه شده و جالب اینکه خیلی از آپشنها رو میتونی انتخاب کنی به سبک کدوم نسخه از بازی باشه. برا پی سی، ایکس باکس، مک و لینوکس هم قابل اجراس و کلاً 212 مگ حجمشه. چیز سنگینی اصلاً نیست و برا کسی که سالهاست داره همون عنوانهای قدیمیو صدباره بازی میکنه، بازی کردنش خیلی لذّتبخشه. 

خلاصه گفتم اگه شورش باز قدیمی هستین، اینو از دست ندین.

لینک دانلود بازی Streets Of Rage Remake 

پ.ن: مود ها و چیت های زیادی هم براش میتونین پیدا کنین بذارین روش. یه سرچ کنین جالبه.


شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۵
میدونی چیه؟ من با جدا کردن مرد و زن و بعد دنبال برابریشون دویدن مشکل دارم. من نمیتونم بپذیرم شما "انسان" رو به دو جنس متفاوت تقسیم کنی ولی حق و حقوقشونو برابر بخوای. یا باس بپذیری مرد و زن یکی ان و باید حقوق "انسانی" شون به رسمیت شناخته بشه، یا معتقدی که این دو تا موجود یکی نیستن که خب بیجا میکنی واسه دو تا موجود با ویژگیهای متفاوت دنبال حقوق برابری. هر وقت به این درجه از فهم رسیدی که آدمیزاد صرف نظر از جنسیتش حق و حقوقی داره که باید به تساوی ازشون بهره ببره، اون وقت من میتونم به صداقت حرفا و مبارزات و آواتار نارنجی و شعارای ضد سکسیزمت ایمان داشته باشم.

تو نمیتونی به حجاب اجباری معترض باشی ولی خدمت سربازی اجباری تخمتم نباشه. تو نمیتونی قبول کنی با سی درصد دستمزد کمتر و اندازه ی دراومدن پول موبایل و کرایه تاکسیت بری سر کار و بازار کار رو برا بقیه ای که حقّشونو میخوان و حاضر نیستن تن به استثمار شدن بدن شاشمال کنی، در عین حال دنبال برابری دستمزد زن و مرد باشی. تو نمیتونی روسری سر دختر دوازده سیزده ساله ت بکنی ولی شعار "نه به خشونت علیه زنان" بدی. تو نمیتونی کالا دونستن زن رو محکوم کنی ولی بعد صد بار بیرون رفتن با کسی حتّی یه بار هم دست نکنی تو جیبت اقلّاً سهم شام خودتو حساب کنی. تو نمیتونی "دختر نباس بلند بخنده" رو مصداق خشونت خانگی بدونی ولی "مرد که گریه نمیکنه" رو بشنوی ککتم نگزه. تو نمیتونی از این که مردا تو خیابون وقتی پشت فرمون میبیننت اذیتت میکنن شاکی باشی ولی وقتی لاستیکت پنچر میشه زنگ بزنی دوس پسر کیر خرت بیاد یا منتظر باشی کنار خیابون تا یه نرّه الاغی وایسه زاپاستو برات بندازه زیر ماشینت. تو هر وقت قبول کردی به عنوان یه انسان با بقیه ی انسانها برابری، اون وقت منم میام زیر عَلَمت سینه میزنم. در غیر این صورت این شعاراتم وردار ببر هر جا که این ادا اطوارا رو میخرن.