ديفـال مستـراح
And God has the ability to cum over anything and anyone
پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۹
تهوّع
نشستم صندلی عقب. دو تا دختر، خوش ظاهر با يه کم آرايش، کنارم نشستن. يه مرد سی و خورده ای ساله نشسته بود جلو. ماشين که راه افتاد يه وری شد و يه چشم به راننده، يه چشم به دخترا، شروع کرد.
رجايی و باهنر... موسوی زمان جنگ... امام گفت اينا جام زهرو به من دادن... رفسنجانی دزده... فائزه هاشمی دزده... خاتمی احمق بود... آيت الله بهجت چشم برزخی داشت... احمدی نژاد پولدار نيس قبلياش همه پولدار بودن... اين هيچی واسه خودش نميخواد... تقلّب؟! کدوم تقلّب؟!!!... آی کس گفت... آی کس گفت... آی کس گفت... دخترا هم باهاش بحث ميکردن... بحث ميکردن... بحث ميکردن...
يه جا اون آخرای مسیر دخترا پولشونو دادن  پياده شدن.
يارو يه نگا کرد از شيشه ی پشت بهشون، يه نگا به راننده، يه نگام به من. گف "جنده بودنا!"
هدفونمو گذاشتم تو گوشم...
دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۹
لاشی بازی : گروه سنّی الف
[سر امتحان رياضی]: آقا غلط املاييم ميگيرين؟
یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹
و ای کسانی که ايمان نياورده ايد
خواب صبح را سبک مشماريد
که در آن بسيار کون سوزه هاست
برای آنان که ايمان آورده اند...

- امام البرز کون سياه
پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۹
سانتر از جناحين
بابام تو کمک کردن در کار های خونه، تاکتيک "کار بدون توپ" رو انتخاب کرده. تا ميبينه مادرم داره ظرف ميشوره زود مياد به من ميگه "البرز! پاشو پاشو مامان داره ظرف ميشوره! بلن شو زشته!"

پ.ن: منم پا ميشم ديگه...
چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹
هیووووووووووووووووووق!
يکی بود ميگفت نثر قاجاری غليظ ترين گه رو به ادبيات اين مملکت زده.
بنده تصحيح ميکنم: ادبيات نيمرخی روی نثر قاجار رو سفيد کرده.
فقط کافيه حجم "يلدا هايتان ارغوانی"، "يلدای اهورايی"، "يلدايتان در جامه ای از حرير" و اين دست کس شعر ها رو که ملّت به همديگه اس ام اس ميکنن ببينی.
فک کن تو دیار غربت نظافتچی توالت عمومی باشی، صب تا شب عن و گه پاک کنی، تازه نومزدتم باهات قهر کرده باشه، مجبور باشی نيم ساعت پشت تلفن هی بهش با اون لهجه ی لری غليظت بگی به خدا شوخی کردم! به اين محرّم قسم شوخی کردم! به جان خودت شوخی کردم!

ای من بميرم واست آقای نظافتچی...
دوشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۹
اين يه پست درازه. يعنی من الان خواننده رو گاو فرض کردم چون همين که چشمش به صفحه بيفته ميبينه که يه پست درازه. حالا شما به دل نگيرين. بخونين ميفهمين چرا نباس به دل بگيرين.
من امروز بيبی سيترم. فارسيش گويا ميشه پرستار بچه. البته اين بچه اصولاً مريض نيس که پرستار بخواد. يعنی اگه مريض بود که خوب مامانش نميذاشتش پيش من. صدا نفس نفس زدنام مياد آيا؟ به نظر خودم که مياد. ترسيدم آقا! ترسيدم! ترسيده ام! چون از زمانی در گذشته (حدود 2 ساعت پيش) ترس من شروع شده و هنوز ادامه داره، پس ماضی نقلی باس بگم ترسيده ام. با تلفّظ "ه" آخر تنها.
بچه ی واقعاً خوبیه! کلّاً همش ميخنده ولی من اين گوشه نشستم دارم چپ چپ (چپ چپ بالقوّه البته! چون اگه بالفعل چپ چپ نيگاش کنم احتمالاً ديگه نميخنده و اين يعنی من سکته خواهم کرد) نيگاش ميکنم. مثل اين ماهيای تو آکواريوم که يکيشون از يکی ديگه کتک ميخوره، اونوخ ميره گوشه ی آکواريوم اينجوری چپ چپ نيگاش ميکنه؛ اونجوری ام من الان. چيکار کنم آخه؟! امروز خونه بودم، مامانش هم طفل معصوم ميخواس بره خريد، يه تعارف زدم که "خوب بذارينش پيش من! من که خونه ام" و انقدر صادقانه گفتم که مامانه به من اطمينان کرد بچه شو گذاش پیشم. انقد مامانش خوب و مهربونه که دلم نمياد به بچه اش کار بد ياد بدم. کار بد البته در اينجا يعنی با دهن صدا گوز در آوردن يا تف کردن و اينا. چون بچه ای که به سيب ميگه "هيشپيل"، نميشه بهش فحش سه قسمتی ياد داد. جخ خيلی هم زور بزنی يه چيزی ميگه کلّاً حرمت فحش و فحشکاری شکسته ميشه. باهاش نشستم نقاشی بکشم، سر خودم گرم شد بچه پا شد رف. گف بابامو بکش يه چش چش دو ابرو کشيدم. ميگه مامانو بکش، ديدم خوب چيکار کنم!؟ همون چش چش دو ابروهه رو همچين مليح تر کشيدم. بعد يه چيزی گفت بکش کلّاً من نفهميدم. اين بچه ها از مرّيخ ميان به امام زمان. من هيچی نميفهمم ازشون. فقط ميترسم. هول ميکنم. اگه پی پی اش گرف چی؟! يا زينب کبری گه خوردم! خودت به دادم برس! شاشم گرفته ميترسم برم توالت اين يه بلايی سر خودش بياره. چه ميدونم از رو مبل با مغز بياد رو سراميک. حالا خر بيار باقالی بار کن.
ميدونم جيش داره. مطمئنّم جيش داره. شومبولشو گرفته دستش (از رو شلوار البته. هنوز دودول رله نکرديم با هم. قصد هم ندارم رله کنم البته. کاره ديگه! ميره بعداً به بابا ننه اش ميگه عمو البرز دودول منو ديد!) هی تکون تکون ميخوره ميگم عمو جيش داری؟ ميگه نه. دروغ ميگه بزمجّه. جيش داره. نميدونم ببرمش به زور بشاشونمش يا نه. ميترسم به زور ببرمش، بهش بر بخوره. نبرمش، ميترسم جيش بزنه به زندگی. البته اگرم بزنه فک نکنم خيلی ستم بشه قضيه. اه... تازه به زورم ببرمش نميدونم جيشش چه جوريه. جيش کردنش منظورمه. ضمناً اگه خيال ميکنين جيش کردن مثل طواف خونه ی خدا هميشه يه جوره، سخت در اشتباهين. بعله. هر بچه ای سنّت های خودشو داره وخت شاشيدن. اين سنّت ها رو باس مراعات کرد. اين سنّت هاست که ما را زنده نگاه داشته است. اينو من ميدونم که هر بار يه مدل ميشاشيدم. کلّاً کسی که وايساده ميشاشه اين آپشن (آپشن؟!) رو داره که مدل های مختلف بشاشه. بعله. حالا اين الان موضوعيت نداره. اين بچه اينجاس و من واقعاً ميخوام پنيک بزنم. يعنی اگه تا بيس دقيقه ديگه مامانش نياد احتمالاً پنيکو زدم... بهش کلوچه دادم دورشو خورد، وسطشو نخورد. انقدم تف مال کرد کلوچه رو که خودمم نميتونم بخورمش ديگه. شکلاتم بهش دادم هايپر شد هی رو کلّه اش پشتک ميزنه. تازه يادم اومد اون بار مامانش بهش شيرينی نميداد. ای خدا چيکار کنم...
پنيک ميزنم به امام زمان. پنيک ميزنم!
در زندگی زخم هايی...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نيست. در زندگی فقط خنجر هايی هست.
یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۹
ميدونی تنهايی چيه؟
تنهايی يعنی هيشکی نباشه که تو مستی واسه زنگ نزدن بهش جلو خودتو بگيری.
شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹
چشمامو رو به مانيتور تنگ ميکنم که يعنی چيز خيلی مهمّيو دارم تو گودر ميخونم.
پوزخند ميزنه رد میشه که يعنی ريدی پسر جون...
سه‌شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۹
nowhe in a perfect world
- [صدای ناله ی کشداااااااار از بلندگو] السلام علـــــــــــــــــــيک يــــــــــا ابا عبدالله الحسيـــــــــن...
- ...
- [لحن سؤال گونه] ابا عبدالله الحسين؟ هو! سلام!
- ...
- [شاکی] عنو ببينا!
رضا
آقا ميدونی چيه؟
سکوتِ من يکی اصولاً علامت اينه که يه کيری تو حلقم رفته، نمتونم حرف بزنم.
حالا شما رو نميدونم...
یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۹
بچه بودم با پسر خاله هام رفتم هيأت نواب زنجير زنی. اين کس خلا طبل ميزدن تو هيأت، اومدن عزّت سر من بذارن، منو سر صف زنجير زنا گذاشتن پشت سر طبل و اکو.
وسطای کار بود من از زور سر و صدا سر دردم شروع شد. از اون سر دردای وحشتناک. لباسم هم يه تی شرت سبز بود. زنجير زنی و اینا تموم شد، ملّت گشنه گدا حمله کردن تو هيأت واسه شام. حالا شام گه چی بود؟ عدس پلو. منم از زور سر درد نشسته بودم کنار جوب های های گريه ميکردم. هی ملّت غذا به دست ميومدن ميديدن يه بچه ی پنج شيش ساله با لباس سبز نشسته لب جوب، غذا و اينا به کيرشم نيس، داره زار زار گريه ميکنه. ميومدن دلداريم که سيّد گريه نکن سیّد اجرت با آقا ابی عبدلّاه چه ميدونم از اين کس شعرا. بعد هی نيگا ميکردن به خودشون که واسه يه بشقاب عدس پلو زده بودن کيون لق حسين و همديگه رو جر داده بودن و اینا. همه هی منقلب ميشدن هی منقلب ميشدن اصلاً يه حالت روحانی ای شده بود به جان خودم...
شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹
به سلامتی يزيد
که وختی زينب بش ميريد، نزد نصفش کنه.
سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹
پسرخالم بچه بود داستان ميگفت واسه خودش از حيوونای جنگل و اينا. يه روز يه ببری درست کرد تو يه داستانی، اين ببره نمدونم چی شد که خيلی قوی شد. هر چی شير و خرس و اسب آبی فرستاد به جنگ اين ببره، ببره همشونو خورد. ديگه جوری شده بود که پسر خالم از ببره ميترسيد!

آخر يه روز يه داستان گفت، توش ببره تنهایی رفت خيابون ماشين زيرش گرفت، مُرد...
دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹
سگه رو بردم پارک سر خيابون يه کم بچرخه واس خودش، نگهبان پارک ميگه شما اينو تو خونه نگه ميدارين؟ ميگم آره. ميگه خب چه کاری ازش ميگيرين؟ ميگم هيچ کاری. مثل بچه اس. هست واس خودش. ميگه آخه يه خانومه اينجا بود سگ داشت، ميگف رو ممه هام چيز ميريزم سگم ميليسه ارضا ميشم.
خواستم بش بگم دايی جان فانتزيت تو حلقم!
یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹
سیخ
يه "نوار خارجی" داشتيم زمون بچگيامون، يکی از آهنگاش بود وقتی گوش ميکردمش مو به تنم سيخ ميشد از هيجان! پريشب ياد آهنگه افتادم، گشتم دانلودش کردم.
ضمناً اگه خيال ميکنين ميخوام بگم آهنگش کيری بود و ديگه حال نداد و اينا، سخت در اشتباهيد... بازم مو به تنم سيخ شد. بعله.
پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹
غروب روز رستاخيز
خدا: جبرئيل؟
جبرئيل : هوم؟
خدا: بريم شمال؟
چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹
ویکی لیکس
آقا قربون دستتون يه جوونمرد پيدا شه نيگا کنه تو اين اسناد ويکی ليکس ببينه اون که ديشب تو ماشين چُسيد کی بود؟
ميخوام اعاده ی حيثيت کنم.