چند وقت پيشا سر اين بازی شب يلدا، مکابيز يه اصطلاح با مزّه اي گفته بود تو مايه های "ميون جمع نرقص" بودن خودش (حالا يه همچين چيزی). حالا ظاهر من يه جورايی همون فونتی شده. هر بار بعد يه هفته بی خبری مطلق از پادگان برميگردم خونه، به وبلاگ بر و بچ سر ميزنم ميبينم اينا اون وسط دارن ميرقصن منم شدم عينهو اينا که دير ميرسن به مهمونی ميمونن بی داف! وقتی ميبينم ملّت تو چه فازين من تو چه فازی، همچين مور مورم ميشه. برميگردم تو مستراح خودم، درو ميبندم، ميشينم به کس شعر نوشتن رو ديفال...
پ.ن: اينو گفتم که بدونين اگه نميرقصم، خودمو گه نکردم. مسئله اينه که اين آهنگاييو که همه دارين باهاشون ميرقصين، من نشنيدم، وقتيم ميآم فرصت شنيدنشونو پيدا نميکنم، فرصت شنيدنشونم پيدا کنم، وقت ندارم رقصيدن باهاشونو ياد بگيرم.
كي حال رقصيدن داره داداش ؟ كدوم داف ؟ فك كردي ما چه جوري روزگار ميگذرونيم؟