يه آشنايی داريم، پسرشون از اون دانشجوهای خفن بود. نميدونم شريف بود يا پلی تکنيک مکانيک ميخوند که جنگ شد. اينم از اون مارکسيست های حسابی (حسابی، يعنی مارکسيستی که واقعاً دو تا و نصفی حد اقل کتاب خونده. همينطوری تو جو سيکيم خياری نرفته مارکسيست بشه عين خيليا).
اين رفت جنگ. تو نامه واسه خونوادش نوشته بود ميدونم جنگ اشتباهه، بده. ولی نميتونم ببينم ملّت برن تيکّه تيکّه شن و من بشينم خونه.
رفت مفقود الاثر شد.
پ.ن: همذات پنداری و اينا اصلاً ندارم باهاش. فقط اين روزا خيلی بهش فکر ميکنم.