1 . فکر ميکردم با برگشتن به بيرجند و تموم شدن مرخصيم بی نهايت دپ بزنم، ولی دقيقاً بر عکس! انقد حالم خوبه که حد نداره! يعنی روحيه خدمتی در حد خدا! فکر کنم دليلش اينه که مرخصی خيلی خوش گذشت. يعنی هر کار ميخواستم کردم... هر کی رو ميخواستم، ديدم... هر جا دلم خواست، رفتم. خداييش ديگه هيچی تو دلم نموند که بخواد بعد برگشتن به پادگان مايه افسردگيم بشه.
2 . شعری که ميخونين، از تراوشات ذهن سربازای کون سياه پادگان 04 بيرجنده. انتظار نداشته باشين چيز خدايی بخونين. نميدونم... درک کنين سادگی پشتشو. خيلی چيز مظلوميه.
نگو خدمت بگو سرچشمه غم نگهبانی زياد و مرخصی کم
بميرد آنکه خدمت را بنا کرد تمام دختران را چشم به راه کرد
دم دروازه بيرجند رسيدم صدای طبل و شيپور را شنيدم
به خود گفتم که اين طبل نظام است دو سال شخصی گری بر من حرام است
به خط کردند تراشيدند سرم را لباس ارتشی کردند تنم را
لباس آشخوری رنگ زمين است خودم کردم سزاوارم همين است
گروهبانان مرا بيچاره کردند لباس شخصی ام را پاره کردند
از آن وقتی که خوردم سيب زمينی شدم سرباز نيروی زمينی
جناب سروان سرت باشد سلامت رهايم کن روم سوی ولايت
نگو صفر چار بگو زندان هارون قدم آهسته اش دل ميکند خون
نگو صفر چار بگو سرچشمه غم در آنجا کس ندارد قلب آدم
نويسم نامه اي بر برگ چايی کلاغ پر ميروم مادر کجايی
پ.ن 1 : جدّاً شعر در حد بند تمبون هم نيس. ولی بشينی با سرباز آموزشی همذات پنداری کنی، چيز شيرينی ميشه.
پ.ن 2 : اون تيکّه "تمام دختران را چشم به راه کرد" شاعر در عين بيچارگی و بدبختی آشخور بودن، دچار خود بزرگ بينی شديد هم هست!
پ.ن 3 : آقا اين شعر از من نيست ها! سوء تفاهم نشه يه وقت!
na harfe badi na khode badi..
safe safe!
inha az avaghebe dep nazadane?
mazerat mikhan!
قوه ی دقتت این روزها فکر کنم زیاد تحریک میشه
!!!
rasti man yeki dota matlab az shoma ba zekre esme manba (shoma) bardashtam . ishala ke halal mikoni :D
مثل آب براي شكلات - لورا اسكوئيول
عادت مي كنيم - زويا پيرزاد
سلاخ خانه شماره پنج - ونه گات
استخوان خوك و دستهاي جذامي - مصطفي مستور