ميگن يه زمانی يه شهری بود، يه دروازه داشت. حاکم گفت هر کی از اين دروازه ميخواد رد شه، باس يه قرون بده. ملّت ديدن يه قرون که چيزی نيس... دادن يه قرونو. بعد از يه مدّت گفتن جمعيت زياد شده، باس دوزار بدين. ملّت بازم دادن. چند سال گذشت، گفتن جمعيت خیلی زياد شده باس پنج زار بدين... ملّت دادن. چند سال گذشت و شهر خيلی شلوغ شده بود. گفتن اصلاً از اين به بعد هرکی ميخواد از دروازه رد شه، باس يه دس کون بده!
چند روز گذشت ملّت خفن شاکی تظاهرات کردن جمع شدن جلو قصر حاکم! حاکم اومد ببينه اينا چی ميخوان؟! ديد ملّت ميگن آقا جمعيت خيلی زياده دم دروازه وقتمون تلف ميشه، کون کن ها رو زياد کنين!
حالا حکايت ما شده و قضيه بنزين... هر سال گرون شد، هيچی نگفتيم. سهميه اي شد، هيچی نگفتيم. حالام که عملاً سهميه رو هم حذف کردن خدا تومن کشيدن رو پول بنزين، بازم صدای هيشکی در نيومد. بريم بگيم اقلّاً کون کن ها رو زياد کنن!