دوران دبستان من تو شهرستانی گذشت که فلک هنوز جزو ملزومات کمک آموزشيش محسوب ميشد. شاگرد اوّل بودم و هيچوقت فلک نشدم. ولی هيچوقت نتونستم تصوير آرامش بخش معلّم کلاس اوّل برادرم رو به جای معلّم ترسناک خودمون بذارم.
بگذريم...
پروسه ی فلک کردن اينجوری بود که معلّم شاگرد درس نخونده ی بيچاره رو ميخوابوند زمين و رو به کلاس ميگفت "يکی بياد پاهای اينو نيگه داره!" و اون لحظه، لحظه ی تهوّع بود واسه من. لحظه ی کثيف دستاي داوطلبی که آنچنان مشتاق بالا ميرفتن که هر آن کتفشون ميخواست از جا در بياد!
واسه من، معلّمی که فلک ميکرد هرگز به اندازه ی شاگردايی که پای اون بيچاره رو بالا نيگه ميداشتن منفور نبود. تو همون ذهن بچگيم معلّم گوریل احمقی بود که قدرت داشت. که از اين قدرت مثل يه حيوون استفاده ميکرد. ولی اون کثافتا که پای همکلاسيشونو محکم و با افتخار بالا نيگه ميداشتن، در نظر من منفور ترين ها بودن.
امروز وقتی ميبينم از تلويزيون چيزايی مثل اين مستند ندا يا برنامه های کثيفی که در مورد "فتنه ی 88" ساخته شده پخش ميشه، ياد اون روزا ميفتم. من شايد بتونم منطق ماکياوليستی "حفظ قدرت به کمک دروغ و به هر قيمتی" رو درک کنم و روزی که خيلی هم دور نخواهد بود، برای اجرای عدالت - و نه انتقام - در حق صاحب قدرت سرنگون شده تلاش کنم. ولی نميتونم از عوامل سازنده ی چنين برنامه هايی متنفّر نباشم. در مورد اون ها، هنوز انقدر متمدّن نيستم. در مورد اونا هنوز هم تنها حس آرامش بخش واسه ام چيزيه تو مايه های "
inglourious basterds". چيزی از جنس لذّت شهوانی پوست کندن و زجر کش کردن...
واقعا فلک بود زمان تو؟
یا خدا!
----------------
با قسمت آخر به شدت موافقم
تازگی یه اردوگاهی رو دیدم که نازی ها توش نزدیک 200 نفر رو تیرباران کرده بودن. بعد از جنگ صاحب اردوگاه تبرئه می شه، ولی سربازهایی که با خوشحالی واسه تیرباران کردن داوطلب شده بودن رو به اعدام محکوم می کنن.
صحنه رو مجسم بکن طرف گفته که کی حاضره اینا رو بکشه؟ سربازا هم همه دستاشو تا کتف بردن بالا که آقا اجازه؟ ما! ما!
از دست تو !
پست قبلیت بیشتر بهم حال داد
در این رابطه فیلم Edukators رو می تونم مثال بزنم که خیلی زیبا این مسئله رو به تصویر کشیده است.
چه حالی میده وبلاگ آدمو توی بی بی سی نشون بدن نه؟
اینم بگم گفتن وبلاگ البرز همین، اونا هم پدر سوخته ان نگفتن اسم وبلاگت دیفال مستراح ست !!! ....
خودمونیم معروف شدی هااااااا
اگر اون دانش آموز کمک نمی کرد خودش فلک میشد؛ این نون به نرخ روز خورها رو هم هر چند ازشون متنفرم ولی درکشون می کنم...
من تازه به جمع خواننده هات پیوستم
خوب می نویسی خوشم اومد
با اینکه دیشب حالم خیلی بد بود ولی پست "انتقال خون" رو که خوندم قهقهه زدم!
در مورد این پست هم که دقیقا حرف ما رو زدی...
دمت گرم
پایدار باشی
یاد کلاس سوم دبستان خودم افتادم. شاگرد اول کلاس بودم و خانم معلم ، هر از چندگاهی از من می خواست تا با خط کش ، محکم بکوبم وسط دست دوستان درس نخوانم!!!
من خوشم نمی اومد و امتناع می کردم و خانم معلم
، من را تهدید می کرد که مرا خواهد زد و من از ترس مجبور بودم به کف دست آنها بزنم!!! با نگاه های شرمنده در چشمانشان!!!
بعد از کلاس از آنها عذرخواهی کردم ، در حالی که کف دستشان درد گرفته بود ، می گفتند اشکالی نداره!!! و من بیشتر شرمنده شدم!!!
موضوع را به خانواده ام گفتم و فردا خواهر بزرگترم به مدرسه آمد و با معلم صحبت کرد و ظاهرا ایشان را قانع کرد!!!
اما وقتی که او رفت
، معلم اومد سر کلاس و کلی برایم فلسفه خواند که باید بین آدم درس خوان و شاگرد تنبل فرق باشد و دوباره از من خواست که بچه ها را تنبیه کنم!!!؟؟؟؟
دقیقا یادم نیست که چند بار این کار را کردم!!! ولی برخورد دوستانم ، که سعی می کردند به رویم نیاورند ، من را بیشتر عذاب می داد!!!
محمد 38 ساله از رشت
قشنگ ميفهمم اون انساني كه ته ته وجودت انگار كز كرده گوشه سلول، چهجوري داره زجر ميكشه.
جانا سخن از زبان ما ميگويي !