آخر شب بود داشتيم برميگشتيم از سر کار. تو ماشين. خسته. مادرم يه چيزی گفت از همين سرکوفتای هميشگی. من رنجيدم. کم نه. رنجيدم ديگه. بعد نميدونم يهو جو منو گرفت چی شد يه مشت حرف جگر سوز دادم بيرون. از همين کس شعرای کيری که تو اين مينيمال هامون مينويسيم از سطر سطرش ذکاوت و عن و گه ميباره. از همين آشغالا که رو کلمه کلمه اش فکر ميکنيم که چه جوری بگيم که بخوره اونجا که باس بخوره. بد گفتم. بد زدم آقا. مادرم پشيمون شد. اونجا به رو خودش نياورد ولی. خونه که رسيديم اومد بغلم کرد. بوسيد. گريه کرد. گريه کردم. بد آقا... بد...
ميدونم هيچوخ اينجا رو نميخونه. خواستم اينجا بنويسم که يادم نره. نامردی بود. نباس ميزدم آقا. نباس ميزدم...
Mamana khuban man parsal ye hamchin harekati ba babam dashtam albate baghalam nakard bem faghat gof khafe sho manam az azab vojdanam kam shod chon poru bazi darovord vali ta alan shekarab mundim
>:*<
...
تازه مدل من اینجوری بود که بعدش که میرفتم معذرت خواهی، قضیه کشیده میشد به ریشهیابی که اون حرفا دلیلشون چی بود و از کجا اومدن و قضیه بدتر بیخ پیدا میکرد
اگه ترتیبشو میدادی از دلش به بیرون تراوش می کرد
تمامی حضار هم میدونن
پس نمیگم اون لحظات لحظات تخمی هست بد فرم
هنوز یه البرز خاصی توی وجود گه و کس و شعرت هست
بهش ، بهت ایمان دارم