پسرخالم بچه بود داستان ميگفت واسه خودش از حيوونای جنگل و اينا. يه روز يه ببری درست کرد تو يه داستانی، اين ببره نمدونم چی شد که خيلی قوی شد. هر چی شير و خرس و اسب آبی فرستاد به جنگ اين ببره، ببره همشونو خورد. ديگه جوری شده بود که پسر خالم از ببره ميترسيد!
آخر يه روز يه داستان گفت، توش ببره تنهایی رفت خيابون ماشين زيرش گرفت، مُرد...
مثل پست قبلی بازم از سگ بگوِD:
http://yaadooneh.persianblog.ir/
"یادونه"
کاش تو کامنتا نميگفتی ما شرمنده نميشديم. اون کنار آی دی مسنجرم هست، از همون استفاده کن.