نشستم صندلی عقب. دو تا دختر، خوش ظاهر با يه کم آرايش، کنارم نشستن. يه مرد سی و خورده ای ساله نشسته بود جلو. ماشين که راه افتاد يه وری شد و يه چشم به راننده، يه چشم به دخترا، شروع کرد.
رجايی و باهنر... موسوی زمان جنگ... امام گفت اينا جام زهرو به من دادن... رفسنجانی دزده... فائزه هاشمی دزده... خاتمی احمق بود... آيت الله بهجت چشم برزخی داشت... احمدی نژاد پولدار نيس قبلياش همه پولدار بودن... اين هيچی واسه خودش نميخواد... تقلّب؟! کدوم تقلّب؟!!!... آی کس گفت... آی کس گفت... آی کس گفت... دخترا هم باهاش بحث ميکردن... بحث ميکردن... بحث ميکردن...
يه جا اون آخرای مسیر دخترا پولشونو دادن پياده شدن.
يارو يه نگا کرد از شيشه ی پشت بهشون، يه نگا به راننده، يه نگام به من. گف "جنده بودنا!"
هدفونمو گذاشتم تو گوشم...
اینکه که زمانای قدیم زمستونا می شستن دور کرسی و پیر خانواده داستان های قدیمی رو می گفته یا شاهنامه خوانی میکرده
بهش می گفتن کرسی شعر
و حالا اون فحشی که میگیم...***شعر
این همون معنای غلط و تغییر کرده کرسی شعره
این از این بگذریم زیاد هم مهم نیست
دوم اینکه راجع به اون آقاهه هم من واقعن شرمنده ام حرفی واسه گفتن ندارم، از این آدما کم نیستن تو جامعه
این جور ادما، مغزشون رو با شاش شستشو دادن و جز ترور کردنشون هیچ چاره ای دیگه نداریم
نه نه هدفون کوچیکه
هدفونو میذاشتم تو گوشم،کونش میذاشتم