ساعت يک نصف شب بود دربست گرفته بودم بيام تا خونه، يارو رانندهه افتاد به خاطره تعريف کردن. هی گفت گفت تا رسيديم در خونه ی ما. اين هنوز داشت ميگفت. بعد من نشسته بودم گوش ميدادم تا اين تموم کنه حکايتشو برم کپه مرگمو بذارم، اون بنده خدا هم تند تند تعريف ميکرد که پولشو بگيره بره خونه اش کپه مرگشو بذاره.
من نگاش میکردم تو دلم میگفتم گاييدی ما رو! ده جون بکن!
اونم نگام میکرد احتمالاً تو دلش میگف جاکش اگه همين شکلی که به کس شعرای من گوش ميدی به حرف بابا ننه ات گوش کرده بودی، الان اقلّاً يه ماشين از خودت داشتی اينجوری جفتمون گاييده نميشديم!
:))))))))
من به حرف ننه بابام گوش کردم
نه تنها ماشین ندارم کلی از چیزایی هم که داشتم از دست دادم!
از وقتی به حرفشون گوش نکردم خیلی پیشرفت کردم!
والاااااااااااااا