خونه که ميموند حوصلش سر ميرف. خيلی. نه پای راه رفتن داش نه صبر خونه موندن. دق ميکرد. داييم شبا ميرف پيشش يه سر ميزد اگه چيزی خريده بود واسه اش ميذاش تو يخچالش، بهش ميگف ميبردش هفته ی ديگه دکتر، برميگش خونه.
يه شب چارشمبه سوری داييم دير تر رفته بود پيشش، طفلک نشسته بود پيش خودش هی غصّه خورده بود هی غصّه خورده بود.
آخر شب که داييمو ديد، بهش گف "مهمونی بودين دور هم آره؟ اونوخ من تو اين شب عزيز اينجا تو خونه تنهام!"
با همون لهجه ترکيش...
چند روز دیگه سالگردش میشه یادش بخیر