داشتم با يکی از نيجريه ای های کلاسمون حرف ميزدم، حرف از فوتبال شد (کلّاً حرف زدن از فوتبال يه چيزيه تو مايه های حرف زدن از سگ يا از آب و هوا. تقريباً هميشه جواب ميده). بهش گفتم تو يادت نيس اون زمونا خیلی کوچیک بودی، ولی من تو جام جهانی 94 آمريکا و المپيک 96 آتلانتا طرفدار تيمتون بودم. حتّی اسم بازيکناتونم حفظ بودم. پسره کف کرده بود! اسم دونه دونه شونو گفتم. اوکوچا... آموکاچی... آمونيکه... ايکپه با... بابانگيدا... وست... لاوال... کانو... هرکی که يادم مونده بود.
پسره با اون صورت سياهش همچين چشماش برق ميزد که نگو...
يه لحظه هايی هست تو زندگيت که همون موقع ميدونی هيچوقت از يادت نخواهد رفت. اين لحظه يکی از همون لحظه ها بود واسم.
چو بدید مستْ ما را بگزید دستها را
*سر خود چنین چنین کرد* و بتافت رو ز معشر
یعنی آدم فکر میکنه انگارهها زاییدهی خود زبان باشند. این تعبیرِ "اینجوری اینجوری کردن" هم یه ابزار تصویری زبان فارسیه. خیلی هم خوب کار مصورسازیش رو انجام میده؛ انگار جلوی روی تو یا همین جلالالدین نشسته باشیم و تو یا اون دارین سر تکون میدین.
دیگه همین دیگه. (حالا چرا نرفتی این افاضات رو زیر همون پست بنویسی)