اون لحظه که يه دفعه و بی هوا يادت ميفته به اون اوّلين بار انگار گرفتار شدنه... اون سر جا خشک شدنه... اون پاها رفتن و دل موندنه دنبال قدمهاش که معلوم نيست چرا شبيه راه رفتن هيشکی نيس... اون سق خشک شدنه هر بار که ميبينيش که از دور مياد و ميره... اون دوازده و بيس ديقهی هر ظهر جلوی اون پاساژ کهنهی درب و داغون پا سست کردنه که کی برسه و فقط رد شه... فقط رد شه... اون دنبالش تو کوچه پس کوچهی بی در و پيکر شهر شرجی رفتنه و گمش کردنه... سال تحصيلی تموم شدنه و حسرت يه سلام به دل موندنه...
بی هوا وسط همهی اين هر روزا
اينا يادت بياد
همهی همهی اينا يادت بياد
صورتش يادت نياد
اون لحظه...
پ.ن: به بهونه ی خوندن
اين نوشته