نشسته بوديم سر ميز جلو رستوران قليون ميکشيديم حکم ميزديم، پنجا
شصت تا سياهم داشتن فوتبال ميديدن. يهو ديديم سه چار تا سياه از دور بدو بدو دارن
ميان، يه ماشين پليس با دو تا ون هم پشت سرشون داره مياد. يهو سياها همه پا گذاشتن
به فرار. يه سری رفتن تو شهرک يه سری هم در رفتن تو جنگل. پليس اداره مهاجرت بود.
با چوب و چماق ريختن تو رستوران. چند تام خبرنگار باهاشون بود تند تند عکس
مينداختن از همه. خلاصه ريختن پاسپورت سياها رو (اوناييشونو که مونده بودن) چک
کردن يه سری رو هم گرفتن عين شتر با زنجير بستن به هم قطارشون کردن بردن ريختن تو
ون. صحرای محشری شده بود ديدنی...
پ.ن: اون وسط صاحاب رستوران اومده بود به يکی از پليسا ميگفت
چند تا از اينا که گرفتين هنوز پول شامشونو ندادن.