هميشه با يه شلوارک شل و ول و يه تيشرت شل و ول تر، با يه سطل غذای گربه داره تو شهرک ميگرده. گربه ها رو صدا ميکنه. پيپيتای؟ پيپيتای؟ مياو مياو... گربه ها دوسش دارن. ميشناسن صداشو. وقتی صداشو ميشنون بدو بدو ميان دور و برش اينم واسشون غذا ميريزه و ميره.
هر چند وقت يه بارم که خوب چاق و چلّه ميشن ميبره ميکشه ميخوردشون.
رسما ژانر وحشت بود
به خدا من خودم آخرش گرخیدم، چه شخصیت وحشتناکیه یارو
روانیه :<
در مورد دمشون هم ؛ خیلیاشون مادرزادی اینطوری می شن
من 5 تا بچه گربه دارم تو آفیسم, یکی شون از کوچیکی دومش شکسته... کجه... مثینکه کنده می شه گاهی