همخونه ای جديد از تبار پاک آرياييه. يا دست کم خود گوساله ش چنين حسّی داره. از عربا متنفّره، از سياها بدش مياد، به نظرش مالاييا بو ميدن و صد البته همونقدر از زبان انگليسی سر در مياره که يه گاو از تئوری اَبَر ريسمان ها. پول نداره. دست کم خودش در جواب من که بهش ميگم اين دمپاييای کوفتی منو نپوش يه جفت دمپايی بخر، اينو ميگه. ولی هر هفته ميره کازينو يه ديويست سيصد رينگت ميبازه و برميگرده. به جاش گشنگی ميده به خودش که بتونه خرج کازينوشو بده. معتقده چل و يه درصد ناسا ايرانی و ايرانی تبارن و خب تبعاً ناسا براش معنی نهايت علم و پيشرفت رو ميده. به عمرش با کاندوم سکس نکرده و - نميدونم چرا - اينو با يه جور افتخار خاص ميگه. انگار مردونگی باشه يا چه ميدونم يه همچه چيزی.
اون يکی همخونه م تقريباً ياد گرفته راه و رسم همخونگی رو. يا شايد من بهش عادت کردم. يه معصوميت حماقت بار حال به هم نزنی داره که دوست داشتنش - شایدم تحمّل کردنش - رو آسون ميکنه. تقريباً هيچ ايده ای نداره که اين درسايی که ميخونه چی ان. يه مدّت گير داد گيتار ياد بگيره، خسته شد، بيخيال شد، و الان گیر داده که بهش زبان ياد بدم. خدا به خير کنه.
سياها تو همسايگيمون استوديو دارن. تقريباً همشون مدّعی ان که پاس آمريکايی دارن ولی توجيه واضحی ندارن که با پاس امریکایی دقيقاً کنار اين جنگل گه گرفته چيکار دارن ميکنن. تو استوديوشون رپ و هيپ هاپ ضبط ميکنن شب تا صب. چون صب تا شب يا خوابن يا باشگاه بدنسازی. پنجره ی من احتمالاً صاف به استوديوشون - که طبيعتاً ساوند پروف نيست - باز ميشه. چون از ده يازده هر شب تا نه ده فردا صبحش بامب بامب بامب صدا آهنگاشون مياد. البته جز شنبه شب و يکشنبه شب که مطلقاً هیچ صدایی نمیاد. به هر حال مردم آزارا هم آخر هفته ها یا ميخوابن يا ميرن مهمونی.
دیگه... دلار گرون شده حوصله م به نهايت درجه ی ممکن سر رفته استادم پروژه ای رو که انجام داده بودم گم کرده و من رو انداخته خوابم به هم ريخته در بی پولی نزديک به مطلق قرار دارم نگرانی آينده و اينام که ديگه انقد مستمر شدن که گفتن نداره.
اينجوری ميشه که گاهی آدم فک ميکنه پيش خودش که دوران خدمت همچينام بد نبود در کل.
این خیلی بده، اینکه از بیرون بهشت باشه و از توو کیریتر از سربازخونه.
البته وضعیت عالی نبود و امیدوارم که زودتر بهبود پیدا کنه. اما این متن و این قلم واقعن دستمریزاد داشت.
حالا مونده چندساله دیگه با مشکلات جدیدتری روبرو می شی که میگی یاد دوران دانشگاه به خیر زیاد هم بد نگذشت-در نتیجه غصه نخور
فکر میکنم حدود یک سالی میشه که هر از چند گاهی بیسر و صدا میآم اینجا، اغلب به بخشهای خونده نشده آرشیوت هم سر میزنم، و در نهایت هیچوقت «نخندیده» یا «حالنکرده» بیرون نرفتم. خلاصه اینکه اینبار نتونستم در برابر این پست - یک مونوگرافی در نوع خودش کم نظیر - مقاومت کنم و چیزی ننویسم. فکر میکردم بقیه کامنتها هم پر از تعریف و تمجید باشند، وقتی دیدم انگار کسی تو باغ نیست - یا شاید من زیادی تحت تاثیر قرار گرفتم - مصمم شدم که یک دست مریزاد اساسی بهت بگم البرز. مرسی پسر، عالی بود.