هميشه از آدمايی که در هر لحظه ديويست جور نقشه و برنامه دارن واسه زندگی و ايناشون بدم ميومده. هميشه حسّم اين بوده که اينجور آدما الکی خوش و کسخلن و صرفاً هی اين شاخه به اون شاخه ميپرن هيچ نگرانی و دلمشغولی ای هم ندارن. حالا خودم از سر اجبار شدم يکی از همونا. از ترس اينکه يه وقت يکی از اين نقشه ها يکی از اين برنامه ها جور نشه، در همين لحظه 4 تا برنامه ی کاملاً متفاوت واسه آينده ام ريختم که هيچکدومشون هم صد درصد در اختيار خودم نيس. صد درصد چيه؟ يه درصد هم در کنترل من نيس. باس هی بشينم صبر کنم ببينم چی پيش مياد و اميدوار باشم يکی از اين پلن ها کار کنه.
راستش کابوس خيليا الان شده رويای من. اين که يه چارديواری داشته باشم که توش بخوابم و يه شغل - هرچقدر هم کيری - که صب پا شم برم عصر برگردم آخر ماه چک حقوقمو بندازن جلوم، شده نهايت خواستم از زندگی.
چيز بيشتر؟ عميق تر؟ هيجان انگيز تر؟ بيخيال... آيم تو اُلد فور ديس شت.