من طاقت تعامل اجتماعی ندارم. نرینم با این کلمات قلمبه! نه. حواسم هست. تعامل... معاشرت... حالا هرچی. مث آنتروپی ميمونه. از يه حدّی که ميره بالاتر، به گا ميرم. ارتباطم با بقیه با محيط از اون سطح که بيشتر شه، ميزنه مغز و معده و روده و همه چيمو ميگاد. آدم گند دماغ و چيزی هم نيستم. خيلی هم خوش مشرب و بگو بخند و جنده ام اصلاً. ولی کشش معاشرت مدام و طولانی ندارم. خصوصاً خونوادگی. اصولاً هیچ وقت آدم معاشرت فاميلی نبودم. آدم "خواهش ميکنم قربان شما لطف شما کم نشه بابا اينا خيلی سلام رسوندن بله بله سلام به دوستان برسونين ای بابا شما که هيچی نخوردی به خدا خيلی خوردم دست شما درد نکنه ايشالّا به خوشی و شادمانی" نيستم. میزنم خودمو آخر ناکار میکنم میرم. حالا الان ميگم، باز يکی مياد يه کاره مينويسه که تو دوباره دو روز با فک فاميلت بودی خيال کردی عن خاصی فلان. کيرم. بيا بگو يه وقت تپه ی نريده نمونده باشه کف زمين.
هر سری که ميفتم تو اين دايره ی معاشرت با فاميل، حتی با اون دسته از فاميل که دوسشون دارم و خوشايندن و فلان، بعد دو روز به رابينسون کروزوئه حسودی ميکنم. قشنگ دلم سکوت میخواد بعدش. یه سری دلم سکوت میخواست به زبونم آوردمش، زنم شاکی شد ناموسمو گایید خیلی ملو. الان دیگه به زبون نمیارم البته. والّا به خدا. چه کاریه؟ همین در انزوا روحم را چیز. ولش کن اصلاً.
من 13 سال هست که در مورد خودم می نویسم.
3-4 کیلویی می شن همشون.
خب خیلی جالبه که بیشترشون هم در مورد همین هست.
یه طورایی خوشحالم که یکی پیدا شده و یه چیزی می گه، یه حسی رو به اشتراک می زاره که من یه عمر دارم هر لحظه باهاش زندگی می کنم (و گاهی از دستش عذاب هم می کشم.
مخصوصا الان که بیرون مرز پرگه هر هستم بدتره. دو روز بیشتر نمی کشم با خلق بلاسم. بعد یعنی هر طوری شده باید برم بچپم تو غار تنهایی. خلوت بگیرم. کمی هم اخمام بره تو هم. و نباشم کلا.
خب سخته دیگه. نمی گیرن اینا خیلی.
البته خب همین هم هست که دوست کم دارم. همونایی هم که دارم از دستم همچی گاهی نادلخوش هستن.
نمی تونم آقا. چیکار کنم. همینم.
نه اخمو هستم، نه بداخلاق، نه ضد اجتماعم، نه اوتیسم دارم، نه خودبرتر بینم نه هیچ گهی و مرضیم نیست.
فقط همینم.