هر روز صبح کلّه ی سحر تو اتوبان واسه اينکه خوابم نبره پشت فرمون آواز ميخونم. همين آواز خوندنه بدتر خسته ام ميکنه. ولی اگه نخونم، خوابم ميبره. اينه که ميخونم و خسته تر ميشم ولی مجبورم ادامه بدم. هر صبح وقت این عر عر آواز خوندن، ياد یه داستانی میفتم که بچّگیم تو کیهان بچّه ها خونده بودم. یاد یه صحنه ش که سرخپوستا قهرمان داستانو مجبور کردن رقص مرگ بکنه تا جون داره و هر جا از شدّت خستگی افتاد، بکشنش.