دو سال و چند ماهه که شغل دائمم تدریس خصوصی زبانه. از هفت سالگیم که به کارگر بیسواد خونهمون سواد یاد میدادم تا همین الآن، جسته گریخته درس دادهام. همهچی. ریاضی، فیزیک، هندسه، شیمی، زبان، درسای دانشگاه (وقتی مالزی بودم) ولی هیچ وقت کار و منبع درآمدم نبوده. هیچوقت در جواب کسی که شغلمو پرسیده، نگفتم «معلم». الآن ولی میگم. خیلیم با لذت میگم. اولین باره در زندگیم که واقعاً عاشق کاریم که میکنم و اولین باره تو زندگیم که با انجام دادن کاری که انقدر دوستش دارم، پول درمیارم. درس دادن بهم انرژی میده. شارژم میکنه. سرحال میشم. کیف میکنم وقتی میبینم شاگردام ذوق میکنن از اینکه زبانشون بهتر و بهتر میشه. وقتی بهم زنگ میزنن میگن نمرهی آیلتسشون اومده و میتونن اپلای کنن دانشگاهی که میخوان. این چیزا برام نهایت لذته. نهایت لذت.
وقتایی که افسردهام، احساس میکنم چند وجب زیر سطح گه غوطه ورم. حالم بده. از همهچی دلگیرم. همه چی به نظرم کیری و غلط و کثافته. بعد میرم سر کلاس شروع میکنم به درس دادن. به حرف زدن، یاد دادن، بحث کردن، توضیح دادن. انقدر انرژی میگیرم که همهچی از یادم میره. انگار یه دستی میاد از عمق نیم متری زیر سطح عن پرتم میکنه تو آسمون. صد متر میرم هوا. اصلاً نمیفهمم زمان کی میگذره و کی کلاس تموم میشه. از در کلاس که میام بیرون، دقیقاً اون لحظه که درو پشت سرم میبندم، انگار از همون ارتفاع وسط آسمون ولم میکنن شالاپ دوباره میفتم تو اقیانوس گه. میرم پایین تر از اون جایی که قبلاً بودم. هرچی اون تو هوا شوت شدنه شدید تر باشه، عمق افسردگیم بعد از تموم شدنش هم بیشتره. انقدر این تفاوت فاز، این تفاوت حال و روحیهم شدیده که وقتی میشینم تو ماشین دیگه نفسم درنمیاد. گاهی گریهم میگیره الکی بیخودی. گاهی هم یه چیزی میاد تو ذهنم، همون میشه بهونه، پشت فرمون گریه میکنم. دست خودم نیست. خستهام. فرسودهام. این توالی و تکرار حال خیلی خوب به حال خیلی خیلی بد، اونم سه چهار بار در روز، واقعاً واسم خرد کنندهس.
گاهی که بین کلاسام حالم بده، میترسم. میترسم دیگه خوب نشه حالم. میترسم عقلمو واقعاً از دست بدم. خیلی به نظر احمقانه میاد خودمم میدونم. ولی هست. دست از سرم برنمیداره. این ترس حتی از حس غوطه ور بودن در عمق چند متری از سطح گه هم بدتره. اینکه ندونی آیا بار بعدیای که این حس افسردگی بهت دست میده، دوباره حالت خوب میشه یا نه. اینکه وقتی از بیرون به نظر شاد و سرحال و سرزندهای، خودت میدونی حال شاد و خوشت بیشتر شبیه های بودنه تا شادی و سرزندگی نرمال. اینکه به مردن (نه به خودکشی، فقط به مردن) فکر کنی و احساس خوبی بهت دست بده و در عین حال همیشه یه ترسی ته ذهنت باشه که نکنه یه روز در جهت لمس کردن و چشیدن این حس کاری بکنی. اینا آدمو فرسوده میکنه. خیلی فرسوده میکنه.