ديفال مستراح

یکشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۰

يه درخواست جدّی

آقا من از هرکی که اينجا رو ميخونه، هر کی که اين مدّت به هر شکل لطف داشته به اين ديفال ما، يه خواهش دارم.

يه توک ماوس کليک کنين رو اين لينک:
http://thebobs.dw-world.de/en/nominations/?cat=20

صفحه ای که باز ميشه، مربوطه به انتخاب بهترين وبلاگ فارسی. عکس صفحه اش هم اينه:

بريد تو اين صفحه، اون لينکی که نوشته facebook login رو بزنين و با اکانت فيس بوکتون وارد شين. اين کارو که بکنين، تو صفحه ای که عکسش اون بالاس، دکمه ی vote قرمز ميشه.

تنها کاری که باقی ميمونه اينه که از تو منوی سمت چپ best blog Persian و منوی سمت راست "در قند قزل آلا" رو انتخاب کنين و دکمه ی vote رو بزنين.

اگه پنج سال کس شعر نوشتنم به يه درد بخوره، ميخوام اينجا و سر اين قضيه باشه. دست همه تون درد نکنه.

پ.ن: با فيلترشکن بياين، صبر کنين صفحه کامل لود شه. يه کم طول ميکشه.

نوشته شده در ۱۱:۴۵ بعدازظهر توسط Alborz.

27 comments

ينی چيکار ميتونه داشته باشه؟

من موندم، اينا يه لشکر مورچه ان که دونه دونه ميان رو لپتاپم، يا يه دونه اس هی مياد ميندازمش پايين دوباره مياد بالا؟

نوشته شده در ۱۰:۵۴ قبل‌ازظهر توسط Alborz.

5 comments

دوشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۰

من نميخوام به آينده ام ميل بزنم. خوب؟
نميخوام ده سال بعد بيس سال بعد بدونم ده سال پيش بيس سال پيش چی از زندگيم ميخواسته ام و چی شد. خوب؟
نميخوام يهو ببينم چقد با اونچه فکر ميکردم فرق کرده قضيه. خوب؟
بکشين بيرون انقد آدرس اين سايت کيريو ميل نکنين بهم.

نوشته شده در ۱۰:۳۰ قبل‌ازظهر توسط Alborz.

9 comments

یکشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۹

يه مسابقه ای بود برنامه کودک کانال يک پخشش ميکرد. مال خرخونا بود. اوّل راهنمايی بودم، تو تيم استانمون شرکت کردم توش. هر هفته مينشستيم ببينيم نشونمون ميدن يا نه. آخرم روزی که نشون دادنش من خونه نبودم.
چن سال بعد يکی از بچه های همون گروه باهام همکلاس شد. مسابقه رو رو وی اچ اس ضبط کرده بود. ازش گرفتم بردم خونه ديديم. عنم گرف رسماً.
يادگاری به جای شوی ليلا فروهر و اندی ضبطش کرديم ته يکی از فيلمامون.

نوشته شده در ۱۲:۰۷ قبل‌ازظهر توسط Alborz.

4 comments

پنجشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۹

پشت پرده ی ملکوت

- گير داده بود من از مار ميترسم بذارين به جاش از تو کلاهم خرگوش در بيارم! گاييده بود...
[جبرئيل - خاطرات منتشر نشده]

نوشته شده در ۱۰:۱۱ بعدازظهر توسط Alborz.

3 comments

چهارشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۹

:|

کارش که داشته باشی از تو اتاق با بلند ترين صدای ممکن ده بارم نعره بزنی صداش کنی، نميشنوه. به محض اينکه يه پورن بذاری حتّی صدا اسپيکر لپتاپو کم هم کنی، ميپره تو اتاق که "فيلم سوپره؟ بيشرف داری جق ميزنی؟"

نوشته شده در ۳:۳۳ بعدازظهر توسط Alborz.

6 comments

سه‌شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۹

اين شب عزيز

خونه که ميموند حوصلش سر ميرف. خيلی. نه پای راه رفتن داش نه صبر خونه موندن. دق ميکرد. داييم شبا ميرف پيشش يه سر ميزد اگه چيزی خريده بود واسه اش ميذاش تو يخچالش، بهش ميگف ميبردش هفته ی ديگه دکتر، برميگش خونه.
يه شب چارشمبه سوری داييم دير تر رفته بود پيشش، طفلک نشسته بود پيش خودش هی غصّه خورده بود هی غصّه خورده بود.
آخر شب که داييمو ديد، بهش گف "مهمونی بودين دور هم آره؟ اونوخ من تو اين شب عزيز اينجا تو خونه تنهام!"
با همون لهجه ترکيش...

نوشته شده در ۱۱:۵۶ قبل‌ازظهر توسط Alborz.

4 comments

یکشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۹

آيت الله العظما سولاخ کيون

خانومه اومده بود داروخانه، ميگف از اين عمّامه ها دارين؟ گفتم خانوم عمّامه؟!!! اينجا؟! گف آره از اينا ازین عمّامه ها که روش ميشينن.
گشتيم ديديم از اين بالش حلقويا ميخواد که اونا که بواسير دارن ميذارن زير کونشون وخت نشستن.

نوشته شده در ۹:۴۸ بعدازظهر توسط Alborz.

4 comments

پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

آره حاجی... اينجورياس

دوس دارم يه جمله پيدا کنم از يکی از اين کس کش پدرا، اينا که چيت کد موفّقيت ميفروشن تو تيراژ بالا. اينا که دلشون واسه جوونای اين مملکت سوخته به خاطرشون برگشتن ايران. از يکی از همينا. جمله هه رو بچسبونم ديوار اتاقم. هی بهش نيگا کنم. موفّق شم. پولدار شم. به افق های دوردست خيره شم. بيسکوييت خارجی بخورم با نسکافه. يواشکی هم چايی.
چايی خيلی مهمّه. خيلی...

نوشته شده در ۱:۳۴ بعدازظهر توسط Alborz.

8 comments

دوشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۹

دلم اينجوری قینننج زد

آنلاين شدم ميبينم مادرم تو جی تاک آنه.
ميگم مگه تو کار زندگی نداری همش پا نتی؟
بعد ده ديقه پی ام داد "سلام مامان جان تازه ديدمت قربونت برم کی اومدی؟"
ای من فدای تو بشم که پی ام هم ميدی با همون لحن حرف زدنته...

نوشته شده در ۱۰:۰۰ قبل‌ازظهر توسط Alborz.

4 comments

جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

اتّفاق افتاده ها!

- بيا اين فيلم سوپرا رو بگير ببين بلکه رفتی حموم. کثافت...

نوشته شده در ۱۰:۵۴ بعدازظهر توسط Alborz.

5 comments

چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۹

تخم دو زرده

بچه بوديم ارگ ميخريدن واسمون، بعد به هيشکی نميگفتيم. يواشکی کلّی تمرين ميکرديم تمرين ميکرديم تو اوّلين مهمونی يهو ارگو مياوردن چرا نميرقصی ميزديم. يا خوابای طلايی ميزديم يه دستی.
هه...

نوشته شده در ۸:۱۰ بعدازظهر توسط Alborz.

2 comments

سه‌شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۹

دختره ی احمق خير سرش مثلاً تحصيل کرده اس چه ميدونم فلانه پا شده تا اينور دنيا اومده واسه ادامه تحصيل. شماره شو داد بهم واسه هماهنگی کارای دانشگاه، زنگ زدم ديدم شماره ی شوهرشو داده!
ينی ريدم! قشنگ به چسب دل، يه شيکم سير ريـــــــــــــدم تو اون فهم و شعور نداشته ات...

نوشته شده در ۵:۰۳ بعدازظهر توسط Alborz.

10 comments