آخر شب بود داشتيم برميگشتيم از سر کار. تو ماشين. خسته. مادرم يه چيزی گفت از همين سرکوفتای هميشگی. من رنجيدم. کم نه. رنجيدم ديگه. بعد نميدونم يهو جو منو گرفت چی شد يه مشت حرف جگر سوز دادم بيرون. از همين کس شعرای کيری که تو اين مينيمال هامون مينويسيم از سطر سطرش ذکاوت و عن و گه ميباره. از همين آشغالا که رو کلمه کلمه اش فکر ميکنيم که چه جوری بگيم که بخوره اونجا که باس بخوره. بد گفتم. بد زدم آقا. مادرم پشيمون شد. اونجا به رو خودش نياورد ولی. خونه که رسيديم اومد بغلم کرد. بوسيد. گريه کرد. گريه کردم. بد آقا... بد...
ميدونم هيچوخ اينجا رو نميخونه. خواستم اينجا بنويسم که يادم نره. نامردی بود. نباس ميزدم آقا. نباس ميزدم...