من مارمولکا و مورچه ها رو دوس دارم. واقعاً دوس دارم. نميکشمشون. اگه مورچه باشن، سم نميريزم در خونه شون. يا اگه مارمولک باشن، با دمپايی نميزنم دمبشون کنده شه جلو رفيقاشون ضايع شن.ميذارم زندگيشونو بکنن. کاری به من ندارن، کاری بهشون ندارم.
گوشه ی سقف اتاق من يه لونه ی مورچه هس. يه لشکر مورچه هم هميشه به صف دارن يا ازش ميان بيرون يا ميرن توش. سه روز پيش ديدم اينا یه حشره ی مرده رو ورداشتن با چه جون کندنی دسته جمعی دارن ميبرن تو لونه شون. حشره هه از ورودی لونه ی اينا خيلی گنده تر بود. يعنی عمراً هيچ جوره نميشد بردش تو. خدا شاهده اينا سه شبانه روز، دقيقاً سه شبانه روز بی وقفه زور زدن که ببرنش تو، نتونستن. هی جا عوض ميکردن هی اين ميرف اون ميومد، کارگر ميرف مهندس ميومد، حتی نميتونستن يه دقه ولش کنن بشينن فکر کنن چه جوری ببرنش تو! ولش ميکردن از اون بالا ميفتاد پايين.
خلاصه يه وضعيتی...
امروز ديدم به هر زوری بوده، بردنش تو. از صبح هم حتی يه دونه مورچه از لونه در نيومده! فک کنم ملکه شون به مناسبت اين پيروزی امروزو تعطيل اعلام کرده همه شون موندن تو لونه خوابيدن از خستگی. ميخوام دو سه تا حبّه قند بذارم واسه شون پای دیوار. هم شيرينی، هم که يه غذای خوشمزّه ی بی دردسر گيرشون بياد طفليا.