ديفـال مستـراح
And God has the ability to cum over anything and anyone
یکشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۹
با ‏اینا ‏زمسونو ‏سر ‏میکنم
من از روز اول گیر میدم شاگردم حرف بزنه. انگلیسی حرف بزنه. حتی شده یک جمله حتی یک کلمه. بعد یواش یواش که زمان میگذره، کم‌کم شروع میکنن حرف زدن. از اینجا منم شروع میکنم کله‌شونو کیری کردن. بحث میکنم با هرچی میگن مخالفت میکنم سفسطه میکنم چاچول بازی درمیارم کفرشون درمیاد که نمیتونن فارسی حرف بزنن و بنشوننم سر جام. خیلی بامزه‌اس وقتی میبینم با همون یه کم چیزی که یاد گرفتن، چه حرصی میخورن چه عذابی میکشن که حرفشونو بزنن قانعم کنن و از حرفشون نظرشون دفاع کنن.

روزی که یه شاگرد واسه اولین بار میتونه جلوم وایسه و از حرفش نظرش دفاع کنه، روزیه که میفهمم دیگه باید کم‌کم به قول کفتربازا پرشو وا کنم بره. دیگه بعد از یه مدت نیازی به من نداره. کار من دیگه تموم شده. اون روز، روز خوبیه.
سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۹
بابام از تغییر نفرت داشت. از هر تغییری حتی خیلی کوچیک. عوضش عاشق روتینه. احساس آرامش میکنه با روتین. با خرید کردن از یه مغازه‌ی خاص، رفتن به یه سلمونی خاص، خوردن یه سری غذای خاص، انجام دادن یه سری کار تکراری که از فرط تکرار تبدیل میشن به یه جور مدیتیشن شخصی.
منم از این نظر به بابام رفتم. هر چیز جدیدی حتی کوچیک کله‌مو کیری میکنه. قشنگ عصبی و عصبانی میشم از هر چیز کوچیکی که روتین کار و زندگیمو به هم بزنه.

حالا این همه آسمون ریسمون بافتم که چی؟ که بگم بعد هشت ماه که همه میگفتن کلاس آنلاین چیز کن، اولین جلسه‌ی کلاس اینترنتیمو برگزار کردم و خیلی خوب پیش رفت. یعنی انقد این کار به نظرم سخت و نشدنی بود که فکرشم حالمو بد میکرد. حالا البته این جلسه خوب بود ها، ولی کلاس حضوری یه چیز دیگه‌س. چه میدونم... حس میکنم تا بوی معلم به دماغ شاگرد نخوره، کار پیش نمیره.
جمعه، آبان ۲۳، ۱۳۹۹
فرض کن تو یه کمپانی کار میکنی که متعلق به باباته. برای استخدام شدن هم ملاک سواد و تجربه‌ی کاریت بوده و هیچ پارتی بازی ای نشده برات. بسیار سخت کوش و با وجدانی در مورد کار کردنت، بسیار خوشرو و خوش برخوردی با همه، سر وقت میای سر وقت میری، یه کلام کارمند نمونه‌ای. از موقعیتت به عنوان فرزند صاحب کمپانی هم سوءاستفاده نمیکنی و تقاضای بیش از حقت نکردی هرگز. در مقابل هم همیشه حقوقتو سر وقت و اندازه‌ی کارکردت میگیری.
در همین حال که تو سالهاست داری تو اون کمپانی کار میکنی، خیلیها اومدن و بعد از مدتی منابع انسانی اخراجشون کرده. تو رو البته نه، چون اگر هم شکایتی ازت بشه، منابع انسانی نمیتونه اون شکایتو بررسی کنه. شکایت از تو شبونه سر میز شام در منزل پدری بررسی و فرداش هم بایگانی میشه. البته تو انقدر انسان و همکار خوبی هستی که در تموم این سالها هرگز کسی ازت شکایتی نداشته. 
در کمپانی پدر تو هیچ کدوم از کارکنان کمپانی، علی‌الخصوص کارگرها، حقوقشون متناسب با حجم کارشون نیست. خیلی از هم رده های تو صرفن چون به شرایط بد کاری اعتراض کردن، شبونه کتک خوردن و فرداش هم بی هیچ توضیحی اخراج شدن. کارکنان زن به طور دائم تحت تجاوز جسمی و روحی توسط پدرتن. گاهی حتی ممکنه شکایت پدرتو پیشت بیارن و بدون ترس و لکنت باهات مطرحش کنن. حتی پشت سر پدرت جلوی روت بهش فحش بدن و تو چون از کثافتکاریهای پدرت باخبری، راپورتشونو نمیدی و حتی جاهایی که حق باهاشونه باهاشون موافقت میکنی. گاهی حتی از جیب خودت از حساب خودت به کارگرا و همکارایی که حقوق نگرفتن پول میدی. واسه بچه‌هاشون کتاب میخری. برا جهیزیه‌ی دختراشون پول جمع میکنی و این دست کارها.

سؤال اینه: آیا تو آدم خوبی هستی؟ آیا به نظرت غیر طبیعیه که کسی بدون اینکه شخصن بشناسدت ازت متنفر باشه؟

***

این شرایط، شرایطیه که برای تک تک روحانیون این مملکت برقراره. شما اگه روحانی (نمیگم «آخوند» که شائبه‌ی توهین و تحقیر پیش نیاد) باشی، تا روزی که ملبس به لباس روحانیتی، شغلت تضمین شده‌س. از روزی که میری حوزه، حقوق طلبگی میگیری. گیرم اصلاً بخور و نمیر. حقوق میگیری. کدوم دانشجوی مملکت حقوق میگیره؟ روزی که تو از حوزه دربیای اگه هیچ کاری بلد نباشی هیچ هنری نداشته باشی میشی پیش‌نماز فلان اداره و بهمان ارگان. اگه درس‌خونده باشی که میشی استاد دانشگاه. اگه قدرت بخوای که هیچ سقفی بالا سرت نیست. اگه ازت شکایت بشه، نمیری دادگاه آدمای عادی. میری دادگاه ویژه‌ی روحانیت، بالاترین مجازاتی هم که ممکنه بشی اینه که لباستو ازت بگیرن. دقت کن: تبدیل شدن به ما، بالاترین و شدید ترین مجازاتیه که ممکنه بهت بدن! 
حالا به نظرت تا وقتی اون لباس تنته، منطقیه توقع داشته باشی مثل بقیه‌ی آدما قضاوتت کنن؟ وقتی استاد دانشگاهی و میبینی چطور همکاراتو از کار بیکار میکنن، وقتی میبینی چطور دانشجوهاتو میندازن زندون، وقتی میبینی آدمهای مثل تو فقط چون این لباس تنشون نیست زیر چکمه‌ی ظلم له میشن، به نظرت مردم باید به «لبخند محمدی» و «اخلاق رحمانی» و «احترام به مخالف» ات نگاه کنن؟! واقعاً؟! این که «بدون لکنت میشد با ایشان مخالفت کرد» از کی شده حُسن طرف؟ اینکه کسی میتونه کونتو پاره کنه و نمیکنه، کجاش تحسین داره؟ اصلاً چرا باید بتونه؟ 
اینکه طرف میبینه عنوان روحانیش (حتی اگه خودشم راضی نباشه) هزار جور تبعیض آشکار و نهان رو به نفعش برقرار کرده ولی حاضر نیست لباسشو دربیاره و مثل همه بشه، جز همراهی (اگر نه همصدایی) با ظلم نیست. تا روزی هم که عنوان «روحانی» رو یدک میکشه، نمیتونه خودش رو «آدم خوب» بدونه. حتی اگه تموم زندگیش رو وقف کمک به مردم کرده باشه. روحانی خوب، روحانی‌ایه که «انتخاب کنه» دیگه روحانی نباشه. که خب دیگه اون موقع «روحانی» خوبی نیست. اصلاً روحانی نیست. آدمه. یه آدم مثل همه‌ی آدمای دیگه. اون وقت میشه در مورد خوبی و بدیش صحبت کرد. 
شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۹
دو سال و چند ماهه که شغل دائمم تدریس خصوصی زبانه. از هفت سالگیم که به کارگر بیسواد خونه‌مون سواد یاد میدادم تا همین الآن، جسته گریخته درس داده‌ام. همه‌چی. ریاضی، فیزیک، هندسه، شیمی، زبان، درسای دانشگاه (وقتی مالزی بودم) ولی هیچ وقت کار و منبع درآمدم نبوده‌. هیچ‌وقت در جواب کسی که شغلمو پرسیده، نگفتم «معلم». الآن ولی میگم. خیلیم با لذت میگم. اولین باره در زندگیم که واقعاً عاشق کاریم که میکنم و اولین باره تو زندگیم که با انجام دادن کاری که انقدر دوستش دارم، پول درمیارم. درس دادن بهم انرژی میده. شارژم میکنه. سرحال میشم. کیف میکنم وقتی میبینم شاگردام ذوق میکنن از اینکه زبانشون بهتر و بهتر میشه. وقتی بهم زنگ میزنن میگن نمره‌ی آیلتسشون اومده و میتونن اپلای کنن دانشگاهی که میخوان. این چیزا برام نهایت لذته. نهایت لذت.

وقتایی که افسرده‌ام، احساس میکنم چند وجب زیر سطح گه غوطه ورم. حالم بده. از همه‌چی دلگیرم. همه چی به نظرم کیری و غلط و کثافته. بعد میرم سر کلاس شروع میکنم به درس دادن. به حرف زدن، یاد دادن، بحث کردن، توضیح دادن. انقدر انرژی میگیرم که همه‌چی از یادم میره. انگار یه دستی میاد از عمق نیم متری زیر سطح عن پرتم میکنه تو آسمون. صد متر میرم هوا. اصلاً نمیفهمم زمان کی میگذره و کی کلاس تموم میشه. از در کلاس که میام بیرون، دقیقاً اون لحظه که درو پشت سرم میبندم، انگار از همون ارتفاع وسط آسمون ولم میکنن شالاپ دوباره میفتم تو اقیانوس گه. میرم پایین تر از اون جایی که قبلاً بودم. هرچی اون تو هوا شوت شدنه شدید تر باشه، عمق افسردگیم بعد از تموم شدنش هم بیشتره. انقدر این تفاوت فاز، این تفاوت حال و روحیه‌م شدیده که وقتی میشینم تو ماشین دیگه نفسم درنمیاد. گاهی گریه‌م میگیره الکی بیخودی. گاهی هم یه چیزی میاد تو ذهنم، همون میشه بهونه، پشت فرمون گریه میکنم. دست خودم نیست. خسته‌ام. فرسوده‌ام. این توالی و تکرار حال خیلی خوب به حال خیلی خیلی بد، اونم سه چهار بار در روز، واقعاً واسم خرد کننده‌س.
گاهی که بین کلاسام حالم بده، میترسم. میترسم دیگه خوب نشه حالم. میترسم عقلمو واقعاً از دست بدم. خیلی به نظر احمقانه میاد خودمم میدونم. ولی هست. دست از سرم برنمیداره. این ترس حتی از حس غوطه ور بودن در عمق چند متری از سطح گه هم بدتره. اینکه ندونی آیا بار بعدی‌ای که این حس افسردگی بهت دست میده، دوباره حالت خوب میشه یا نه. اینکه وقتی از بیرون به نظر شاد و سرحال و سرزنده‌ای، خودت میدونی حال شاد و خوشت بیشتر شبیه های بودنه تا شادی و سرزندگی نرمال. اینکه به مردن (نه به خودکشی، فقط به مردن) فکر کنی و احساس خوبی بهت دست بده و در عین حال همیشه یه ترسی ته ذهنت باشه که نکنه یه روز در جهت لمس کردن و چشیدن این حس کاری بکنی. اینا آدمو فرسوده میکنه. خیلی فرسوده میکنه.
جمعه، آبان ۱۶، ۱۳۹۹
یادمه ۸۸ قبل از انتخابات مثلاً تو تاکسی بحث انتخابات میشد، از یارو میپرسیدم به کی رأی میدی؟ میگفت احمدی‌نژاد. میپرسیدم چرا؟ میگفت «چون همیشه همینه. همیشه رئیس جمهور دور دومم برنده میشه». من این جوابو درک نمیکردم. یعنی درک نمیکردم این دو تا گزاره چه ارتباطی با هم دارن. تو فکر میکنی یه دستهایی هست که «قراره» احمدی‌نژاد رو برنده کنه؟ خب مگه داری رو اسب شرط میبندی که میری به برنده رأی میدی؟ اصلن درک نمیکردم چرا یه نفر که مطمئنه نتیجه از قبل تعیین شده، تو انتخابات شرکت میکنه؟ و حالا که شرکت میکنه، چرا به برنده‌ی از پیش تعیین شده رأی میده؟

الان ولی بهتر میفهمم. چیزی که الان میبینم اینه که صحنه‌ی سیاست داره از بازیگرا و اکتیویست‌های کلاسیک خالی میشه و اینها جاشونو میدن به سلبریتی/اینفلوئنسرها و تفکر سیاسی هم تبعاً جاشو داده به تفکر هواداری. تقریباً تو تموم بحثهای سیاسی‌ای که میشنوم، اونچه مطرح نیست سیاست و حقیقت و شفافیته. در عوض تا دلت بخواد قبل از انتخابات «فلانی سرور بهمانیه» و بعد انتخابات «داور کس ننه‌ت».
فقطم تو سیاست نیست. تو هنرم همینه ورزشم همینه همه جا همینه. سرعت تولید و مصرف محتوا انقدر بالا رفته که دیگه به سختی کسی بتونه از طریق دنبال کردن مسیر کلاسیک یا بیان مفاهیم از طریق کلاسیک جایی واسه خودش تو این بازار پیدا کنه. برنده کسیه که بتونه همه چی رو انقدر ساده سازی کنه انقدر تقلیل بده تقلیل بده که در نهایت هیچ چیز معناداری باقی نمونه و توده بره به سمت هر چه هوادارانه تر تصمیم گرفتن. به سمت نگاه کردن به دهن این بوقچی یا اون طبّال. «بحث» تبدیل بشه به کل‌کل و «جهتگیری سیاسی» تبدیل بشه به هواداری صرف. اینجوری هم سریعتره هم راحت تر. کسی که فکر میکنه ممکنه جهتش عوض شه. ممکنه تردید کنه. ممکنه نقدت کنه. هوادار؟ نه. هوادار کاری به این حرفا نداره. احساساتیه. هویتش همونقدر که به هواداری از این تیم وابسته‌س، به نفرت از رقیب هم وابسته‌س. هوادار رو میشه توده‌ای حرکت داد. شکل داد. حتی رادیکال کرد. شاید واسه همینه که از سر تا ته کمپین بایدن و سخنرانیها و تبلیغاتش فقط یه جمله‌ی «Will you shut up man؟» تو یاد آدم میمونه. تنها جمله‌ای که میشه رو تیشرت چاپ کرد و در تیراژ انبوه به تن «هوادار» پوشوند.
دوشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۹
آخرین بار که اینجا واقعاً نوشتم شاید هفت سال پیش بود. این پستهای آخرو (که آخریشون سه سال پیش بود) کار ندارم. خیلی وقته واقعاً ننشستم اینجا برا خودم کسشر بگم. این روزا کلی حرف تو مغزمه که هیچ جایی واسه نوشتنشون ندارم. از این به بعد اینجا مینویسمشون.
نمیدونم اصلأ از کجا شروع کنم. فقط میدونم فرق کردم. عوض شدم. گیریم نه سر تا پا آدم دیگه‌ای شده باشم ولی فک کنم طبیعیه که منِ در آستانه‌ی چهل سالگی دیگه اون منِ بیست و شیش هفت ساله نباشه.
به هر حال... همینه که هست.