دوران دبستان من تو شهرستانی گذشت که فلک هنوز جزو ملزومات کمک آموزشيش محسوب ميشد. شاگرد اوّل بودم و هيچوقت فلک نشدم. ولی هيچوقت نتونستم تصوير آرامش بخش معلّم کلاس اوّل برادرم رو به جای معلّم ترسناک خودمون بذارم.
بگذريم...
پروسه ی فلک کردن اينجوری بود که معلّم شاگرد درس نخونده ی بيچاره رو ميخوابوند زمين و رو به کلاس ميگفت "يکی بياد پاهای اينو نيگه داره!" و اون لحظه، لحظه ی تهوّع بود واسه من. لحظه ی کثيف دستاي داوطلبی که آنچنان مشتاق بالا ميرفتن که هر آن کتفشون ميخواست از جا در بياد!
واسه من، معلّمی که فلک ميکرد هرگز به اندازه ی شاگردايی که پای اون بيچاره رو بالا نيگه ميداشتن منفور نبود. تو همون ذهن بچگيم معلّم گوریل احمقی بود که قدرت داشت. که از اين قدرت مثل يه حيوون استفاده ميکرد. ولی اون کثافتا که پای همکلاسيشونو محکم و با افتخار بالا نيگه ميداشتن، در نظر من منفور ترين ها بودن.
امروز وقتی ميبينم از تلويزيون چيزايی مثل اين مستند ندا يا برنامه های کثيفی که در مورد "فتنه ی 88" ساخته شده پخش ميشه، ياد اون روزا ميفتم. من شايد بتونم منطق ماکياوليستی "حفظ قدرت به کمک دروغ و به هر قيمتی" رو درک کنم و روزی که خيلی هم دور نخواهد بود، برای اجرای عدالت - و نه انتقام - در حق صاحب قدرت سرنگون شده تلاش کنم. ولی نميتونم از عوامل سازنده ی چنين برنامه هايی متنفّر نباشم. در مورد اون ها، هنوز انقدر متمدّن نيستم. در مورد اونا هنوز هم تنها حس آرامش بخش واسه ام چيزيه تو مايه های "
inglourious basterds". چيزی از جنس لذّت شهوانی پوست کندن و زجر کش کردن...